کسی جز نابخرد نادان، دانش و دانشوران را سبک نمی شمرد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83039
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
10:40 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]
تصویر




باروخ اسپینوزا (Baruch Spinoza):



چنانچه به اروپای قاره ای بازگردیم، فیلسوف یهودی متولد هلند، باروخ اسپینوزا (1677-1634) سعی داشت ضمن باقی ماندن در چهارچوب سنت خردگرای دکارتی، معضلات میراث دکارت را حل کند.
به گفته ی برتراند راسل (( از میان فیلسوفان بزرگ، اسپینوزا از همه شریف تر و دوست داشتنی تر است)) زیرا بیش از هر فیلسوف دیگری با فلسفه ی خود زندگی می کرد، هر چند می دانست که چنین رفتاری طرد او از هر دو جامعه ی یهودی و مسیحی خواهد شد.
اسپینوزا اخراج خود را از کنسیه، کلیسا و اجتماع بدون هر گونه به دنبال شهرت، یا ثروت، یا حتی استادی دانشگاه نرفت و زندگی خود را با فلسفه ورزیدن و تراش دادن لنز برای تامین معاشی ناچیز گذراند.

آرامشی را که فلشفه اش به او ارزانی می کرد به عنوان پاداش پذیرفت، و شعارش به خوبی در این گزین گویه خلاصه می شد:
(( همه ی چیزهای عالی به اندازه کم بودنشان دشوارند)).
اسپینوزا سعی کرد، حتی دقیق تر از خود دکارت، متافیزیک دکارتی را تابع نوعی روش هندسی کند. فلسفه ی اسپینوزا نیز مانند فلسفه ی دکارت، حول تعریفی از جوهر متمرکز است، اما موفق به کشف تناقضی در روایت دکارت می شود.

دکارت می گوید:
(( منظور از جوهر چیزی است که وجودش به چیز دیگری نیاز ندارد)) سپس به دنبال این گفته اضافه می کند (( و تنها یک جوهر وجود دارد که آشکارا به چیز دیگری نیاز ندارد و آن خدا)) یه به گفته ی او (( جوهر نامتناهی)) است.
دکارت به رغم پذیرش این مطلب که تنها یک نوع هستی مطلقا مستقل می تواند وجود داشته باشد: (( جوهر نامتناهی)) و (( جوهر متناهی)) را از یکدیگر تفکیک می کند و دمی را به جوهر جسمانی ( بدن) و جوهر نفسانی ( ذهن) تقسیم می کند.
این ثنویت ریشه ای، دکارت را به مساله معروف ذهن - جسم، و ارائه راه حل غده ی صنوبری می کشاند و سرزنش عمومی را نصیب او می سازد.

اسپینوزا با پذیرش تعریف دکارت از جوهر و جدی گرفتن این استنتاج که تنها یک مورد از چنین جوهری می تواند وجود داشته باشد، از مواجهه با این مشکل اجتناب می ورزد.( اگر دو جوهر این چنینی وجود داشته باشند، استقلال یکدیگر را محدود می کنند).
به علاوه چون متناهی بودن، استقلال خداوند را محدود می کند، اسپینوزا خداوند را دارای صفات نامتناهی تعریف می کند. لذا باز هم نتیجه ای می گیرد که هیچ گونه جوهری نمی تواند وجودداشته باشد، زیرا هر گونه جوهری غیر خداوند داای صفاتی خواهد بود که قبلا متعلق به خداوند تعریف شده است.
اسپینوزا نیز مانند دکارت (( جوهر نامتناهی)) را معادل با خداوند می گرفت، اما آن را معادل با طبیعت نیز می دانست. معادله ی (( طبیعت برابر است با خداوند)) او را به یک وحدت وجودی تبدیل می کند.

در برخورد با واقعیت (یعنی خداوند) دو چشم انداز انسانی وجود دارد:
1- نگاه کردن از طریق صفات ذهن است که به ایده آلیسم و این دعوی که تنها ذهن وجود دارد منجر می شود.
2- نگاه کردن از طریق صفات جسم است که به ماتریالیسم و این دعوی که تنها ماده وجود دارد منتهی می شود.
در ساحت نظریه چشم اندازهای بی پایانی برای دیدن واقعیت(خدا) وجود دارند، اما فقط این دو بر ذهن انسان گشوده اند.
می توان یک روایت منسجم ایده آلیستی یا ماتریالیستی از واقعیت ارائه کرد، اما ثنویت منسجم امکان پذیر نیست.
ثنویت متضمن اختلاط چشم اندازها است.(همین مقدار برای غده ی صنوبری دکارت کفایت می کند).
فیلسوف حقیقی سعی می کند از چشم انداز صرفا انسانی فراتر رود و واقعیت را از چشم انداز خود واقعیت ببیند.

از چنین چشم اندازی، به این نتیجه خواهد رسید که انسان در کیهان جایگاه ممتازی ندارد، و عظمت اش کمتر یا بیشتر از هر چیز دیگری در طبیعت نیست.
انسان باید به همه چیز عشق بورزد که به معنای عشق ورزیدن به خداوند است.
عشق به خداوند در حکم شناخت خداوند است، یا شناخت فلسفی واقعیت است.
این عشق فکری دشوار نسبت به خداوند، نوعی خردگرایی است که مانند افلاتون باوری، با عرفان آمیخته است.
همچنین تا آنجا که می گوید هر آنچه اتفاق می افتد از روی ضرورت است، حامل مولفه ای رواقی است.
هیچ تصادف و هیچ گونه آزادی اراده ای وجود ندارد.

درک این نکته که چیزی به نام اراده ی آزاد وجود ندارد (نه برای خداوند و نه برای انسان) خود می تواند درکی رهایی بخش باشد، چون به این ترتیب انسان از چنگ درخواست های میل و احساس رها می شود.
از نظر اسپینوزا هر دوی این ها احساساتی کدراند که ما را زیر سیطره ی خود دارند، فقط به این دلیل که نمی توانیم ساختار واقعی عقلانیت را درک کنیم.
از رهگذر شناخت، این احساسات را می توان به اندیشه هایی روشن و متمایز تبدیل کرد که به برکت یافتگی و لذت منتهی خواهد شد.
اسپینوزا می نویسد:
(( شادی هیچ وقت نمی توانذ بیش از حد باشد، چرا که همیشه خوب است.
اما مالیخولیا همواره بد است)).