جورج ویلیام فردریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel):
از میان نخستین فلاسفه بلند پایه ایده آلیست آلمان می توان از یوهان گوتلیپ فیخته (1814-1762) فردریش ویلهلم یوزف فون شلینگ (1854-1775) و گئورگ ویلهلم فردریش هگل(1831-1770) نام برد.
برجسته ترین چهره این جمع هگل است که آراء او را به عنوان نماینده ایده آلیسم آلمان بررسی خواهیم کرد.
کانت بر این نظر بود که نمودهای واقعیت نمایی از صافی ذهن بشر گذر می کنند، و به این وسیله دنیایی را خلق می کنند که ما در آن زیست می کنیم.
هگل از این هم پیش تر رفت و مدعی شد که ذهن نه تنها واقعیت را تنظیم می کند و ساختار می بخشد، بلکه در واقع آن را تولید می کند و می سازد. به عبارت دیگر، واقعیت، صرفا ذهن یا روح است.
این ادعا منجر به پی ریزی فلسفه ای شد که هگل آن را ایده آلیسم مطلق نامید. ایده آلیسم مطلق نه فقط به این معنا که چیزی جز ایده ها وجودندارد، بلکه به این معنا که هگل نهایتا (( ذهن)) را معادل با (( ذهن آسمانی)) یا (( ذهن مطلق)) می دانست.
این حرف به آن معنا بود که اگر ذهن =واقعیت باشد، پس واقعیت=خداوند است.
این دیدگاه که از جهاتی شبیه به دیدگاه اسپینوزا است، هگل را به گرایش وحدت وجودی نزدیک کرد. هگل علاوه بر آن که روح را معادل با واقعیت و خدا می دانست، آن را با تاریخ نیز معادل می گرفت.
از نظر هگل، هر چند ذهن دارای یک ساختار جهانشمول و تجریدی است، اما محتوایش در دوره های تاریخی مختلف، تغییراتی تحولی را از سر می گذراند.
نوعی شیوه ی درون نگری فلسفی وجود دارد که ساختار کلی ذهن را آشکار می سازد و حتی به ما امکان می دهد که تاریخ را به شیوه ای پیشینی بازسازی کنیم.
ما در مقام فیلسوف می توانیم به بررسی ماهیت ذهن بپردازیم، و از این رهگذر آغازهای منطقی (نه تقویمی) آفرینش را بازسازی کنیم. این بررسی تقریبا در امتداد خطوط زیر حرکت می کند:
در آغاز خداوند، یا ذهن ناب، و لذا هستی ناب، سعی کرد به خود بیندیشد. اما اندیشیدن به هستی ناب، کاری ناممکن است، بنابراین هنگامی که خداوند سعی کرد به هستی بیندیشد، به نیستی اندیشید، به عبارت دیگر او به نقطه مقابل هستی اندیشید.
بنابراین خداوند ناکام از اندیشیدن به هستی ناب، از ذات خود فاصله گرفت.
این چیزی است که هگل آن را از خودبیگانگی خداوند می نامد.
پس انسان نیز دچار چنین بحرانی است، زیرا:
ذهن بشر چیزی جز تجلی ذهن خدادند نیست.
چنانچه به تقابل دوگانه ی هستی و نیستی بازگردیم، آیا آشتی میان این دو امکان پذیر است؟
این دو اندیشه ی ناممکن (نه می توان به هستی ناب فکر کرد، نه به نیستی ناب) نشان گر محدودیت مطلق کل تفکر و کل واقعیت اند.
به بیان دیگر، کل اندیشه و کل واقعیت باید در جایی میان این دو قطب قرار بگیرد.
اصطلاح هگل برای آنچه که میان این دو قطب مخالف اتفاق می افتد (( شدن)) است.
لذا می توانیم هستی را تز ( مثبت)، نیستی را آنتی تز( منفی) و شدن را سنتز (ترکیب مثبت و منفی) بنامیم.هگل این ساختار جهانشمول کل اندیشه و واقعیت را دیالکتیک می نامد.