
ویلیام جیمز (William James):
مقاله ی پیرس با عنوان (( چگونه تصورات خود را روشن سازیم)) در سال 1878 انتشار یافت، اما تا حدود 25 سال بعد و زمانی که ویلیام جیمز(1910-1842) به تفسیر آن اقدام کرد، به دست فراموشی سپرده شد.
جیمز گام زدن در مسیر اصول پیرسی و ترویج آموزه ی عمل گرایی را وجهه ی همت خود قرار داد.
اما پیرس از برخورد جیمز با عمل گرایی (پراگماتیسم) چندان آزرده شد که نام آن را به (پراگماتیسیسم) تغییر داد، چرا که به گفته ی او این نام جدید آن قدر زشت بود که از خطر هر گونه دستبردی در امان بماند.
در حالی که پیرس عمل گرایی را صرفا روشی برای عملی تر کردن اندیشه ی معمولی می دانست، جیمز آن را فلسفه ای تلقی می کرد که می تواند معضلات متافیزیکی و دینی را حل کند.
او در پراگماتیسم می نویسد:
(( آیا جهان یگانه است یا متکثر؟ مقدر است یا آزاد؟ مادی است یا روحی؟ این ها مفاهیمی هستند که هر یک می توانند پاسخی مناسب یا نامناسب به وضعیت جهان باشند و منازعه درباره ی آنها پایان ناپذیر است. روش عمل گرا در برخورد با این قبیل مسائل آن است که هر یک را در رابطه با پیامد عملی آن تفسیر کنیم. درست بودن یا نبودن هر یک از این برداشت ها، عملا چه فرقی به حال شخص دارد؟ اگر پذیرفتن هر یک از این ها عملا فرقی نداشته باشد، پس بدیل های موجود در واقع یک چیزاند و همه ی منازعه ها باطل است))
نتیچه گیری جیمز از این فرآیند فکری بیان اصل زیر بود:
((چیزهایی که در جاهای دیگر تفاوت ایجاد نکنند با هم فرقی ندارند))
برای روشن کردن مطلب مورد نظر جیمز، سه جمله را که کاملا با هم فرق دارند در نظر می گیریم و به آزمون معنای عملی آنها می پردازیم:
الف- فولاد سخت تر از گوشت است
ب- در آن بیرون یک ببر بنگال آزادانه می چرخد
ج- خداوجود دارد
از دیدگاهذعمل گرایی، معنای جمله های الف و ب مشکلی ندارند.
ما دقیقا می دانیم که پذیرفتن آنها در مقابل نپذیرفتن شان چه عواقبی دارد.
چنانچه به بدیل الف باور داشته باشیم، روشن است که در بسیاری موارد، رفتاری کاملا متفاوت خواهیم داشت.
پذیرفتن جمله ی ((ب)) نیز بر رفتارمان تاثیری فوری دارد.
در مورد جمله ((ج)) چه می توان گفت؟
در این جا مشاهده می کنیم که خود جیمز می پذیرد که ما با وجه ذهنی نظریه معنای او مواجه ایم. برای عده ای از مردم اعتقاد به وجود خداوند باعث می شود که درکشان از جهان کاملا متفاوت با زمانی باشد که به وجود خداوند اعتقاد ندارند.
اما برای عده ای دیگر، اعتقاد به وجود خداوند یا نبود او، در درک عملی آنها از جهان تغییری ایجاد نمی کند.
از نظر این عذه، دو گزاره ی ((خداوند وجود دارد)) و ((خداوند وجود ندارد)) عملا به یک معناست. برای عده ای دیگر که در میان این دو قطب قرار می گیرند، گزاره ی (( خداوند وجود دارد)) معنایی در این خدود دارد که ((من یکشنبه ها لباس تمیز می پوشم و به کلیسا می روم)) چون از نظر آنها انجام این فعالیت تنها پیامد عملی باورشان به وجود خداوند است.(یعنی همان طور که پیرس می گوید، باور صرفا قاعده ای برای عمل کردن است)
آنچه تا اینجا گفتیم نظریه عمل گرای معنا بود. اکنون به نظریه ی عمل گرای حقیقت می پردازیم:
جیمز درباره ی حقیقت می گوید:
(( تصورات که خود بخش هایی از تجربه ی ما هستند تا آن جا صادق اند که به ما کمک می کنند با بخش های دیگری از تجربه مان رابطه ای رضایت بخش برقرار کنیم...حقیقت تصوراتمان به معنای قدرت آنها برای کار کردن است)).