
جان دیویی (John Dewey):
جان دیویی(1952-1895) را شاید بتوان بانفوذترین چهره در میان عمل گرایان به شمار آورد، حتی اگر به دلیل دیگری جز سال های طولانی تر زندگی او نسبت به سایرین توسل نجوئیم.
دیویی در کتب ایده آلیسم هگلی تعلیم دید و این مکتب در شیوه ی تفکر او تاثیری بر جای گذاشت. قرار دادن فلسفه در بستر تاریخ، جامعه و فرهنگ از پیامدهای این تاثیر بود.
اما دیویی با تاثیر پذیرفتن از جیمز و نظریه ی تکامل چارلز داروین از مکتب هگلی فاصله گرفت. در حالی که هگل پیشرفت انسانی را محصول حل پاره ای تناقضات در سپهر اندیشه می دانست. دیویی این پیشرفت را نتیجه حل پاره ای تناقضات ارگانیک میان افراد و محیط های طبیعی و اجتماعی آنها به شمار می آورد.
دیویی از داروین آموخت که آگاهی، ذهن و هوش چیزی متفاوت با طبیعت نیست، چیزی که رویارویی طبیعت و در انزوایی باشکوه بر فراز آن ایستاده باشد.
او این قبیل خصوصیات را انطباق هایی با طبیعت و پیوسته به آن تعریف می کرد که مانند سایر زایده های گیاهان، حشرات و حیوانات هنگامی که به بهترین وجه عمل می کنند که در حال مسائل پیش آمده توسط دنیای طبیعی به کار گرفته شوند.
از دیدگاه دیویی، ارگانیسم های عالی تر با یادگرفتن راه های فراتر رفتن از واکنش های صرفا غریزی و در چهارچوب ساز و کارهای حل مسأله تکامل پیدا می کنند.
ما این راه ها را عادات می نامیم.
هنگامی که محیط ارگانیسم مبهم تر و خود ارگانیسم پیچیده تر می شود، واکنش آن ذهنی تر می شود. هوش هنگامی تکامل می یابد کهعادات نمی توانند عمل کردی کارآمد داشته باشند.
هنگامی که یک وضعیت دشوار پیش می آید، هوش واکنش به محیط را قطع می کند و به تاخیر می اندازد. اندیشه، در واقع ((واکنشی به موارد مشکوک به معنای دقیق کلمه)) است.
کارکرد اندیشه ی بازنگر، تبدیل ابهام به وضوح است. چنین تبدیلی ((شناخت)) نامیده می شود.
حرکت از جهالت به معرفت، نوعی گذار از وضعیتی ((پیچیده، پر دردسر و مغشوش به وضعیتی روشن، یگانه و حل شده)) است.
اندیشه ها، نقشه هایی برای عمل اند.
از دیدگاه دیویی، تعریف جهان به مثابه کلیتی از جواهر با پیشرفت علم جدید کنار گذاشته شد، زیرا پیشرفت علوم، روابط را به جای اشیاء نشاند.