حکمت را هرجا که باشد بگیر که حکمت در سینه منافق بالا و پایین می رود تا از آن بیرون آید و در سینه مؤمن کنار همراهانش جای گیرد. [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :81
بازدید دیروز :12
کل بازدید :84877
تعداد کل یاداشته ها : 109
04/4/18
8:9 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]
تصویر



کارل هاینریش مارکس (Karl Heinrich Marx):


هنگامی که کارل مارکس(1883-1818) در میانه ی دهه ی 1830 به عنوان دانشجوی جوان فلسفه وارد دانشگاه برلین شد، پنج سال از مرگ هگل بر اثر ابتلا به وبا می گذشت، اما روح او بر همه جا فرمانروایی می کرد.
فلسفه ورزیدن در آلمان در دهه 1830 به معنای پرداختن به فلسفه ی هگلی بود.
با وجود این، هگلی ها در مورد این که (( فلسفه ورزیدن)) واقعا چیست اتفاق نظر نداشتند. در واقع آنها به دو اردوگاه متخاصم تقسیم شدند:
هگلی های چپ
هگلی های راست
هگلی های راست قرائت ارتدوکس تری از هگل ارائه می دادند و عمدتا از اعضای محافظه کارتر نسل خود تشکیل می شدند. آنها در وهله ی اول به مطالبی علاقه داشتند که هگل درباره ی دین و اخلاق بیان کرده بود.

چپ ها از فیلسوفان جوان تر و تندروتر تشکیل می شدند و گاهی اوقات خود را هگلی های جوان می نامیدند. آنها غالبا به بسط مطالبی علاقه داشتند که آنها را مفاهیم هنوز تکوین نیافته ی هگلی درباره مسایل اجتماعی و سیاسی می شمردند.
به عقیده ی آنها اندیشه های هگل آن گونه که خود او آنها را می فهمید نادرست بود، اما در آنها حقیقتی پنهان وجود داشت که باید آشکار می شد.
نیازی به گفتن ندارد که مارکس تحت تاثیر هگلی های چپ قرار گرفت.
برجسته ترین چهره ی هگلی های چپ لودویگ فویرباخ(1872-1804) بود که کتابش با عنوان ((جوهر مسیحیت)) به کتاب مقدس یک نسل از جوانان پیشرو آلمان تبدیل شد.
کتاب فویرباخ که نوعی تحلیل انسان شناختی از دین بود، حاوی صورت نعکوس شده ی یکی از امدیشه های کلیدی هگل بود.
به گفته ی هگل ((انسان، خدای از خود بیگانه)) است. فویرباخ این گزاره را معکوس کرد و گفت ((خدا، انسان از خود بیگانه)) است. به عبارت دیگر، تصور خدا، صورت واژگون شده ی تصور انسان است.
مارکس بر این نظر بود که هر گونه تغییری باید از سطح شکل بندی های مادی آغاز شود.

او بر این عقیده بود که:
فلاسفه فقط جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کرده اند، اما کاری که باید انجام گیرد تغییر آن است.
به عقیده مارکس هنگامی که خانواده دستخوش انقلاب شود(خانواده تصویر آینه ای جامعه است) تصور خانواده مقدس به سادگی از میان خواهد رفت.
به برچیدن بساط دین نیازی نیست، چرا که خودش به سادگی منحل خواهد شد، زیرا دین نشانه ی از خودبیگانگی و گاهی اوقات حتی اعتراض علیه آن است.
این گفته ی مارکس که ((دین افیون توده هاست)) غالبا خارج از متن نقل و بد فهمیده شده است، آنچه که او واقعا می گوید این است که:
(( رنج دینی در عین حال بیان رنجی واقعی و اعتراض علیه رنج واقعی است. دین آه انسان ستمدیده، قلب دنیای بی رحم، وروح یک موقعیت بی روح است. دین افیون توده هاست))
در این جا واژه ی افیون اشاره به خاصیت این دارو در تسکین درد است.

مارکس عقیده داشت که ماهیت انسان، تولید کننده بودن است. به گمان مارکس، ما بنا بر ضرورت خلق می کنیم. او عنوان انسان سازنده(homo faber) را بر انسان اندیشه ورز(homo sapiens) ترجیح می داد، زیرا دانستن ما وابسته به فعالیت مان است.
به عقیده مارکس ما تا حدود زیادی همان چیزی هستیم که می سازیم.
ما محصولات خود را تولید می کنیم و محصولات مان ما را باز تولید می کنند.
ذهن ما شروع به گرفت ویژگی اشیایی می کند که تولیدشان می کنیم. چنانچه به شیوه هایی تکه پاره و قطعه قطعه تولید کنیم، به ((خودی)) تکه پاره و قطعه قطعه تبدیل می شویم. چنانچه اشیاء بی فایده تولید کنیم، خود نیز به انسان هایی بی فایده بدل خواهیم شد.
به علاوه بیگانگی هنگامی اتفاق می افتد که محصولی که یک کارگر تولید می کند، در خدمت منافع شخصی دیگر قرار گیرد، و وارد یک نظام اقتصادی شود که به جای نیازهای انسانی، آمال آزمندان را برطرف سازد.

مهم تر از همه (( کار بیگانه شده)) هنگامی اتفاق می افتد که محصول کار کارگر همچون یک نیرئی بیگانه و زیان آور به او باز گردد.
مارکس فلسفه ی خود را به منظور تبدیل ایده آلیسم هگل به نوعی ماتریالیسم ابداع کرد.
مارکس مقوله ی کلیدی خود را نه از فیزبک، بلکه از اقتصاد گرفت. او تلاش خود را بر تبیین واقعیت انسانی متمرکز کرد، نه کل واقعیت.
او از یک الگوی تحلیلی بهره گرفت که دارای یک زیربنا و یک روبنا بود. به عقیده او زیربنای دنیای اجتماعی، مادی اند:
منابع طبیعی، ابزار تولید، ابزار توزیع و نیز مناسبات کاری میان انسان ها در این سطح قرار می گیرند.
بر روی این زیربنا، سطح دیگری قرار دارد که از مناسبات اجتماعی معین دیگری از قبیل ترتیبات حقوقی و سیاسی تشکیل می شود، و بر فراز آن سطح دیگر به نام ((فرهنگ والا)) قرار دارد که شامل ویژگی های اجتماعی از فبیل هنر، دین، اخلاق، شعر و فلسفه است.
او بعدا این را پذیرفت که روبنای اندیشگی و زیربنای مادی بر هم تاثیر می گذارند، هرچند در تحلیل نهایی زیربنا وجه غالب است.

بر مدل ماتریالیستی زیربنا/روبنای مارکس، باید تفسیر دیالکتیکی او از زیربنا را نیز افزود.
تملک ثروت مادی یک جامعه به وسیله ی گروه خاصی از مردم، به طور خودکار نوعی نظام طبقاتی ایجاد می کند، طبقه ی مالک (دارندگان) و طبقه ی تحت کنترل آنها(تهیدستان).
چون منافع این دو طبقه همواره در تقابل با یکدیگر است، همواره در تعارض دایم با هم خواهند بود.
در سطر تول بیانیه ی کمونیست مارکس اعلام می کند:
(( تاریخ کلیه ی جوامع موجود تا امروز، تاریخ مبارزه ی طبقاتی است))
به گفته ی مترکس دو نوع طبقه مالک سرمایه دار(بورژوازی) و طبقه ی کارگر (پرولتاریا) در جامعه وجود داشت. تاکید سرمایه داری بر رقابت، به عکس خود، یعنی انحصار منجر خواهد شد، پیامد این وضع، سقوط شماری از اعضای پیشین نخبگان اقتصادی به مرتبه ی تهیدستان خواهد بود.

نیاز دائم سرمایه داری به منابع تازه ی مواد خام، نیروی کار ارزان و محل ریختن زباله های تولیداتش، به جنگ های امپریالیستی در میان دولت های سرمایه داری منجر خواهد شد.
نیاز سرمایه داری به حل مساله بیکاری، باعث تزریق پول بیشتر در نظام و بروز تورم خواهد شد.
و ناز به حل مساله تورم باعث افزایش بیکاری حواهدشد، مارکس عقیده داشت که این تناقضات درونی سرمایه داری، همراه ناآرامی های توده ای ناشی از بدبختی فزاینده ی تهیدستان باعث خواهد شد که به طور همزمان نظام سرمایه داری فرو بریزد و طبقه کارگر دست به طغیان بزند.
نتیجه ی این وضع، استقرار ((دیکتاتوری پرولتاریای)) معروف مارکس خواهد بود.

  
  
تصویر



فریدریش ویلهلم نیچه (Friedrich Wilhelm Nietzsche):

فریدریش نیچه(1900-1844) سومین فیلسوف پساکانتی یو که به بحران زمانه ی خود، نه با نقد تازه ای از خرد، بلکه با طرح نوع تازه ای از وجود بشر پاسخ داد.
نیچه متفکری منزوی و یکه بود که گشتن در کوره راه های آلپ را بر حضور در تالارهای دانشگاهی ترجیح می داد.(به همین دلیل در میانه ی سی سالگی فضای دانشگاهی را ترک کرد)
او بیشتر سال های عمر خود را به نوشتن گذراند تا بر جریان هایی که در کودکی بر او تاثیر نیرومندی بر جای گذاشته بودند غلبه کند:
آیین لوتری، ملی گرایی آلمانی، سیطره ی مادری قدرتمند، مادربزرگ، عمه ها و خواهرش.
حاصل مادی تلاش های او، سیلان بی سابقه ی خود محورترین کتاب هایی بود که تا آن روز به تاریخ فلسفه ی آلمان معرفی شده بود:
زایش تراژدی، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق، چنین گفت زرتشت و زندگی نامه ی خود نوشت فکری و خشم آلود خودش با عنوان متظاهرانه ی آنک آن مرد(عبارتی که در معرفی مسیح به توده ها توسط پیلات به کار گرفته شد) از آن جمله اند،

عناوین پاره ای فصل های کتاب اخیر عبارتند از:
-چرا من تا به این حد خردمندم
-چرا من تا به این حد هوشمندم
-چرا من چنین کتاب های خوبی می نویسم
دوران نویسندگی کوتاه اما پربار نیچه در سال 1888 با افتادن او در چنگال دیوانگی(احتمالا بر اثر ابتلا به سیفلیس) به پایان رسید.
نظریه معرفت شناختی نیچه بازگشتی ریشه ای به دوره ی سوفسیتی (سوفسطایی) بود.
این نظریه که معمولا چشم انداز گرایی نامیده می شود، ناشی از تعلیمات اولیه ی نیچه در زبان شناسی تاریخی (فیلولوژی) است.
زبان شناسان تاریخی که دانشجویان زبان های باستانی بودند، خوب می دانستند که در تورات، وداها، اوپانیشادها و ایلیاد، ترجمه های مستقیم اسناد منفرد نیستند، بلکه مجموعه قطعاتی از شواهد متضادند که از منابع بسیاری گرد آمده اند.

رویای زبان شناسان تاریخی یافتن متون اصلی این کتاب های مقدس بزرگ در تاریخ بود.
نتیجه گیری نیچه به عنوان یک زبان شناس تاریخی این بود که هیچ متن اصیلی وجود ندارد.
نیچه بینش زبان شناسی تاریخی خود را به یک آموزه ی هستی شناختی و معرفت شناختی تاویل کرد.
همان طور که در زبان شناسی تاریخی متن اصیلی وجود ندارد، در واقعیت و شناخت نیز ((هستی ناب)) و ((داده های اصیل)) وجود ندارند.
نه خدایی وجود دارد، نه مثل افلاتونی، نه جواهر، نه شی فی نفسه و نه حتی هر گونه چیزی.
آنچه وجود دارد فقط سیلان و آشوب است که ما باید اراده ی خود را بر آن تحمیل کنیم.
بنابراین نیچه عقیده دارد که چیزی به نام (( دانایی)) در مفهوم افلاتونی آن وجود ندارد، همه ی دانایی ها ابداع اند، و همه ی ابداعات دروغ.
اما در این صورت دروغ ها وجود دارند. دروغگویی غیر موثق، نوعی خودفریبی است.

از نظر نیچه خود فریب دهندگان کسانی هستند که سنتا دروغ می گویند، یعنی کسانی که براساس سنت های مستقر دروغ می گویند.
توصیف نیچه در مقابل آنچه که به نظر می رسد تقبیح زندگی آکنده از دروغ باشد، (( خلاقانه دروغ گفتن)) و به عبارت دیگر (( ابداع)) یا (( دانستن)) خلاقانه است.
خلاقانه دروغ گفتن فکریست که نیچه از شوپنهاور به عاریت گرفته و آن را واژگون کرده است، و این فکر همان (( اراده معطوف به قدرت)) است.
تجلی اراده معطوف به قدرت، وادار کردن واقعیت به گردن نهادن به نیروی خلاق آدمی است، نیچه اراده معطوف به قدرت را ((میل به آزادی)) نیز می نامد.
همه ی غرایز زیست شناختی ما به مثابه تجلیاتی از این میل به آزادی خود را گسترش می دهند، هر چند در اغلب موارد این غرایز با استفاده از نیروهای هنجارساز (که خود تجلیاتی دیگر اراده ی معطوف به قدرت، یا تجلیات اراده ی معطوف به قدرت دیگران است) محدود شده اند.

در واقع همان طور که نیچه به خوبی درک می کرد، اصطلاح خود او، یعنی ((اراده ی معطوف به قدرت)) خود محصول این زنجیره ی استعاری/مجازی استدلال بود، دیگر اصطلاحات کلیدی او از قبیل ((ابرمرد))، ((بازگشت جاودانه)) و ((مرگ خدا)) نیز از همین دست بودند.
از نظر او فقط آن دروغ هایی که زندگی را تایید می کنند دروغ های اصیلی هستند.
همه ی دروغ های دیگزپر نیهلیستی اند و در اردوگاه مرگ قرار دارند.
به همین دلیل است که نیچه می گوید اراده معطوف به قدرت باید آکنده از خنده و رقص و تایید باشد. و نیز به همین دلیل است که باید افلاتون باوری(ترس از زمان) و مسیحیت(افلاتون باوری توده ای از مردم) را تقبیح کرد.

در همه ی این مطالب، به نوعی می توان ردپای هگل را مشاهده کرد. نیچه آموزه های هگل را در آرمانی به نام (( ابرمرد)) تجسم می بخشد.
ابرمرد نماینده ی پیروزی اراده معطوف به قدرت است. ابرمرد علاوه بر آموزش خنده و رقص، مرگ خداوند و بازگشت جاودانه را نیز آموزش می دهد.

  
  
فایده گرایی




بد نیست که شوریدگی خارق العاده ی ذهن عنان گسیخته ی نیچه را کنار بگذاریم و به ذهن های سامان یافته تر و رضایت مندتر معاصران او در جزایر بریتانیا بپردازیم که نیچه آنها را کله پوک ها می نامید.
به رغم پیشنهاد طنزآمیز هیوم درباره ی کنار گذاشتن فلسفه به طور کلی، در بریتانیای میانه ی قرن نوزدهم، تجربه گرایی فلسفی زنده و پرتکاپو بود.

این جریان از کنار آن بخش از اندیشه ی هیوم زاده شد که در اثر حاضر بررسی نشده، و سازگار کردن آن با شک گرایی ریشه ای هیوم کار دشواری است. به رغم آن که هیوم امکان رسیدن به شناخت حقیقی را در عرصه های علیت، خود و دنیای خارج ناممکن می دانست، بر این عقیده بود که آنچه در این عرصه ها عموما (( شناخت)) نامیده می شود، مجموعه ای از باورهای معقول است که چون بر تجربه استوارند مبانی محکمی دارند.
سنتی که از این وجه عملی تر اندیشه ی هیوم نشات گرفت، میراث گروهی از فلاسفه شد که به فایده گرایان شهرت یافتند.
در رأس این گروه جرمی بنتام (1832-1748) و دنباله رو سرکش او جان استوارت میل (1873-1808) قرار داشتند.
اینان علاقه مند بودند که اصول تجربه گرایی را در عرصه ی مسائل اخلاقی و اجتماعی پیاده کنند.

  
  

تصویر


جورج ویلیام فردریش هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel):


از میان نخستین فلاسفه بلند پایه ایده آلیست آلمان می توان از یوهان گوتلیپ فیخته (1814-1762) فردریش ویلهلم یوزف فون شلینگ (1854-1775) و گئورگ ویلهلم فردریش هگل(1831-1770) نام برد.
برجسته ترین چهره این جمع هگل است که آراء او را به عنوان نماینده ایده آلیسم آلمان بررسی خواهیم کرد.
کانت بر این نظر بود که نمودهای واقعیت نمایی از صافی ذهن بشر گذر می کنند، و به این وسیله دنیایی را خلق می کنند که ما در آن زیست می کنیم.

هگل از این هم پیش تر رفت و مدعی شد که ذهن نه تنها واقعیت را تنظیم می کند و ساختار می بخشد، بلکه در واقع آن را تولید می کند و می سازد. به عبارت دیگر، واقعیت، صرفا ذهن یا روح است.
این ادعا منجر به پی ریزی فلسفه ای شد که هگل آن را ایده آلیسم مطلق نامید. ایده آلیسم مطلق نه فقط به این معنا که چیزی جز ایده ها وجودندارد، بلکه به این معنا که هگل نهایتا (( ذهن)) را معادل با (( ذهن آسمانی)) یا (( ذهن مطلق)) می دانست.
این حرف به آن معنا بود که اگر ذهن =واقعیت باشد، پس واقعیت=خداوند است.
این دیدگاه که از جهاتی شبیه به دیدگاه اسپینوزا است، هگل را به گرایش وحدت وجودی نزدیک کرد. هگل علاوه بر آن که روح را معادل با واقعیت و خدا می دانست، آن را با تاریخ نیز معادل می گرفت.

از نظر هگل، هر چند ذهن دارای یک ساختار جهانشمول و تجریدی است، اما محتوایش در دوره های تاریخی مختلف، تغییراتی تحولی را از سر می گذراند.
نوعی شیوه ی درون نگری فلسفی وجود دارد که ساختار کلی ذهن را آشکار می سازد و حتی به ما امکان می دهد که تاریخ را به شیوه ای پیشینی بازسازی کنیم.
ما در مقام فیلسوف می توانیم به بررسی ماهیت ذهن بپردازیم، و از این رهگذر آغازهای منطقی (نه تقویمی) آفرینش را بازسازی کنیم. این بررسی تقریبا در امتداد خطوط زیر حرکت می کند:

در آغاز خداوند، یا ذهن ناب، و لذا هستی ناب، سعی کرد به خود بیندیشد. اما اندیشیدن به هستی ناب، کاری ناممکن است، بنابراین هنگامی که خداوند سعی کرد به هستی بیندیشد، به نیستی اندیشید، به عبارت دیگر او به نقطه مقابل هستی اندیشید.
بنابراین خداوند ناکام از اندیشیدن به هستی ناب، از ذات خود فاصله گرفت.
این چیزی است که هگل آن را از خودبیگانگی خداوند می نامد.
پس انسان نیز دچار چنین بحرانی است، زیرا:
ذهن بشر چیزی جز تجلی ذهن خدادند نیست.
چنانچه به تقابل دوگانه ی هستی و نیستی بازگردیم، آیا آشتی میان این دو امکان پذیر است؟

این دو اندیشه ی ناممکن (نه می توان به هستی ناب فکر کرد، نه به نیستی ناب) نشان گر محدودیت مطلق کل تفکر و کل واقعیت اند.
به بیان دیگر، کل اندیشه و کل واقعیت باید در جایی میان این دو قطب قرار بگیرد.
اصطلاح هگل برای آنچه که میان این دو قطب مخالف اتفاق می افتد (( شدن)) است.
لذا می توانیم هستی را تز ( مثبت)، نیستی را آنتی تز( منفی) و شدن را سنتز (ترکیب مثبت و منفی) بنامیم.هگل این ساختار جهانشمول کل اندیشه و واقعیت را دیالکتیک می نامد.


  
  
تصویر



آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer):


آرتور شوپنهاور (1860-1788) یکی از تیزبین ترین منتقدان هگل بود. وی معاصر جوان تر هگل بود که مرعوب شهرت عظیم او نشد.
شوپنهاور به عنوان یک معلم فلسفه تازه کار در دانشگاه برلین، کلاس های خود را همزمان با کلاس های هگل برگزار می کرد، درحالی که بخوبی می دانست، در این ساعت، دانشجویان معدودی در کلاس او حاضر خواهند شد. عقیده ی این فیلسوف جوان و گستاخ درباره ی هگل، سرزنش آشکار بود.
در واقع شوپنهاور فقط به دو فیلسوف غربی عمیقا احترام می گذاشت:
افلاتون و کانت.

او همچنین سنت فلسفی هند را تحسین می کرد.
از دیدگاه شوپنهاور، بقیه فلاسفه تاریخ آدم های وراجی بیش نبودند، شوپنهاور کار خود را با بازگشت به کانت آغاز کرد، و در واقع نخستین بخش کار اصلی او (( جهان به مثابه اراده و تصور)) اساسا تکرار اندیشه های کانت بود.
او با کانت هم نظر بود که ذهن بشر قادر به شناخت واقعیت غایی نیست، و تنها واقعیتی که ما می توانیم از نظر فکری آن را بفهمیم، آن واقعیتی است که از غربال زمان و مکان و مقوله های فاهمه گذشته باشد.

شوپنهاور می نویسد:
(( جهان تصور من است)): این مطلب حقیقتی است که برای هر آن چیزی که زندگی می کند و می شناسدبه خوبی مصداق دارد، هر چند تنها انسان است که می تواند آن را وارد عرصه ی آگاهی تاملی و تجریدی کند. اگر واقعا این کار را انجام دهد به خرد فلسفی رسیده است.
در این صورت، برای او روشن و قطعی می شود که آنچه می شناسد خورشید و زمین نیست، بلکه فقط چشمی است که خورشید را می بیند و دستی است که زمین را لمس می کند، این که جهان اطراف او فقط به مثابه یک تصور وجود دارد.

حقیقت ترسناک شوپنهاور چنین است:
در پشت ظواهر و حجاب نموداری، یک جهان نومنی حضور دارد، اما این جهان آن سپهر مهربانی نیست که کانت امید داشت در آن با خدا، نامیرایی و عدالت دیدار کند، بلکه نیروی وحشی، خروشنده، مهارناپذیر و بی معنا به نام(( اراده ))در آن جا غنوده است.
این نیرو به پیروی از اشتهای سیری ناپذیر خودبرای رسیدن به ((بیشتر ))همه چیز را می آفریند و ویران می کند. از چه چیز (( بیشتر)) نمی داند و تنها می داند که بیشتر می خواهد.
بهترین تصورات نموداری برای درک اراده ی شوپنهاور، تصورات سکس و خشونت است.
نه تنها در طبیعت، بلکه حتی در سپهر انسانی، هر رویدادی نوعی تولیدمثل یا ویران کردن است.

اعمال ما، اعم از عمومی یا غیرعمومی، آگاهانه یا ناآگاهانه، اعملی هستند که به نوعی در خدمت تولید مثل و ویران گری قرار دارند.(اگر با نظریه های فروید آشنا باشید، اکنون می دانید که او مفهوم (( id=نهاد)) را از کجا آورده.)
حتی خود واژه ی ((id)) (که لاتین و معادل it است) همان تعین نایافتگی نومنی واژه ی (( اراده)) شوپنهاور را نشان می دهد.

خود فروید در سال 1920 اظهار داشت:
(( ما نادانسته از بندرگاه فلسفه ی شوپنهاور سر در آورده ایم))
از دیدگاه شوپنهاور هر چیزی که در جهان پدیداری صرفا تجلی این اراده ی خودسر یا به گفته ی خود او (( عینیت یافتگی اراده)) ( یعنی اراده ی گذر کرده از مقوله ها و غربال مکان و زمان) است.

  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >