
برتراند راسل (Bertrand Arthur William Russell):
دوست مور در کمبریج، برتراند راسل(1970-1872) در یک خانواده برجسته ی اشرافی متولد شد.
راسل در سال 1900 در کنگره ی بین المللی فلسفه در پاریس شرکت کرد و در آن جا با منطق دان و ریاضیدان بزرگ جوزپه پئانو آشنا شد.
گفتگوبا او و سایر چهره های برجسته ی ریاضیدان از قبیل گوتلوب فزگه، راسل را در مسیری افکند که به تألیف یکی از بزرگترین آثارش منجر شد.
این کتاب اصول ریاضیات نام دارد، وراسل آن را با کمک آلفرد نورث وایتهد تألیف کرد. این اثر دفاع مفصلی از این فرضیه ی فرگه بود که تمامی حساب، بسط اصول پایه ای منطق است.
احتمالا سهم عمده ی راسل در تاریخ فلسفه نشان دادن قدرت منطق نمادین به مثابه ابزار تحلیل فلسفی است.
یکی از ویژگی های بارز دیدگاه راسل باور او به تبعیت فلسفه از علم است. راسل بر این نظر بود که فلسفه باید بر شالوده ی علم بنا شود و نه بر عکس، زیرا احتمال خطا در علم کمتر از فلسفه است.
او یکی از فیلسوفان تحلیلی متعددی بود که عقیده داشتند:
((علم معصوم است مگر آن که خلافش ثابت شود، و فلسفه گناهکار است مگر آن که خلافش ثابت شود))
این واقعیت که راسل فلسفه را وابسته به علم می دانست، در کنار تغییر شتابان علم در دوره ی راسل، تا اندازه ای تبیین می کند گه چرا فلسفه ی راسل طی سالیان عمر او تا به این اندازه تحول یافت.
نامهربان ترین منتقدان او مدعی بودند که راسل با نوشتن یک کتاب در هر سال و نفی کتابی که سال قبل نوشته، برای خود مقامی فلسفی دست و پا کرده است.
یکی از عناصر ثابت اندیشه ی او این دیدگاه است که فلسفه اساسا امری تحلیلی است. در سال 1924 می نویسد:
(( هر چند...پی ریزی یک ساختمان کامل، بخشی از کار فلسفه است، اما گمان نمی کنم که مهم ترین بخش آن باشد. از نظر من مهم ترین کار فلسفه نقد و روشن کردن مفاهیمی است که بنیادی تلقی می شوند اما بدون انتقاد پذیرفته شده اند.
به عنوان مثال می توانم این موارد را ذکر کنم:
ذهن، ماده، آگاهی، شناخت، تجربه، علیت، اراده، زمان.
به عقیده ی من همه ی این مفاهیم غیر دقیق و تقریبی اند، دچار ابهام اند و نمی توانند بخشی از یک علم دقیق را تشکیل دهند.))
یکی دیگر از وجوه ثابت فلسفه ی راسل تعهد او به تیغ اوکامی بود، که درخواستی برای سادگی نظری و پرهیز از (( تکثیر قضایا در فراسوی ضرورت)) است.
راسل دیدگاه مزبور را این گونه جمع بندی می کند:
(( هر کجا که میسر باشد ساختمان هایی با عناصر شناخته شده را جایگزین استنتاج از عناصر ناشناخته کنید.))
از نظر او ما باید سعی کنیم جهان را برحسب آن ویژگی هایی توضیح دهیم که با آنها آشنایی مستقیم داریم، و از وسوسه ی مسلم گرفتن وجود چیزی که نمی توانیم با آن آشنا شویم بپرهیزیم، مگر آن که واقعیاتی غیر قابل انکار یا یک برهان منطقی متقاعد کننده ما را وادار به انجام این کار کنند.
از افلاتون به بعد، فلاسفه با منطق مفهوم وجود درگیر بوده اند، و بسیاری از آنها از جمله افلاتون، طرح های متافیزیکی عظیمی پی افکندند تا مسایل ناشی از این مفهموم را حل و فصل کنند.
راسل اغلب این طرح ها را بیش از حد متافیزیکی(یعنی بیش از حد در تعارض با تیغ اوکامی) و یا بیش از حد باطل نما می دانست.
به عنوان مثال به یک دست از این مسائل می پردازیم:
-من می گویم (( کوه زرین وجود ندارد)) شما می پرسید ((چه چیزی وجود ندارد؟)) و من پاسخ می دهم (( کوه زرین)).
با این پاسخ به نظر می رسد به آن چیزی که هم اکنون آن را نفی کرده ام نوعی وجود نسبت می دهم(چه چیزی؟).
بعلاوه اگر بگویم(( تک شاخ وجود ندارد)) و (( مربه های گرد وجود ندارند)) به نظر می رسد که می گویم کوه های زرین، تک شاخ و مربع های گرد، سه چیز مختلف اند و هیچ یک از آنها وجود ندارد!
راه حل افلاتون باوران برای این مساله آن بود که بگویند اصطلاحاتی از قبیل (( کوه زرین)) بر کمال مطلوب هایی دلالت می کنند که در قلمروه هستی ناب وجود دارند، نه در قلمروه دنیای مادی.
روشن است که از نظر راسل چنین دیدگاهی بیش از حد متافیزیکی بود و تیغ اوکامی را طلب می کرد.