[ و به فرزند خود حسن ( ع ) فرمود : ] پسرکم چهار چیز از من بیاد دار ، و چهار دیگر به خاطر سپار که چند که بدان کار کنى از کرده خود زیان نبرى : گرانمایه‏ترین بى‏نیازى خرد است ، و بزرگترین درویشى بیخردى است و ترسناکترین تنهایى خودپسندى است و گرامیترین حسب خوى نیکوست . پسرکم از دوستى نادان بپرهیز ، چه او خواهد که تو را سود رساند لیکن دچار زیانت گرداند ، و از دوستى بخیل بپرهیز ، چه او آنچه را سخت بدان نیازمندى از تو دریغ دارد ، و از دوستى تبهکار بپرهیز که به اندک بهایت بفروشد ، و از دوستى دروغگو بپرهیز که او سراب را ماند ، دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور نمایاند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :67
بازدید دیروز :18
کل بازدید :82996
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/24
7:10 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]
تصویر



برتراند راسل (Bertrand Arthur William Russell):

دوست مور در کمبریج، برتراند راسل(1970-1872) در یک خانواده برجسته ی اشرافی متولد شد.
راسل در سال 1900 در کنگره ی بین المللی فلسفه در پاریس شرکت کرد و در آن جا با منطق دان و ریاضیدان بزرگ جوزپه پئانو آشنا شد.
گفتگوبا او و سایر چهره های برجسته ی ریاضیدان از قبیل گوتلوب فزگه، راسل را در مسیری افکند که به تألیف یکی از بزرگترین آثارش منجر شد.
این کتاب اصول ریاضیات نام دارد، وراسل آن را با کمک آلفرد نورث وایتهد تألیف کرد. این اثر دفاع مفصلی از این فرضیه ی فرگه بود که تمامی حساب، بسط اصول پایه ای منطق است.
احتمالا سهم عمده ی راسل در تاریخ فلسفه نشان دادن قدرت منطق نمادین به مثابه ابزار تحلیل فلسفی است.
یکی از ویژگی های بارز دیدگاه راسل باور او به تبعیت فلسفه از علم است. راسل بر این نظر بود که فلسفه باید بر شالوده ی علم بنا شود و نه بر عکس، زیرا احتمال خطا در علم کمتر از فلسفه است.
او یکی از فیلسوفان تحلیلی متعددی بود که عقیده داشتند:
((علم معصوم است مگر آن که خلافش ثابت شود، و فلسفه گناهکار است مگر آن که خلافش ثابت شود))
این واقعیت که راسل فلسفه را وابسته به علم می دانست، در کنار تغییر شتابان علم در دوره ی راسل، تا اندازه ای تبیین می کند گه چرا فلسفه ی راسل طی سالیان عمر او تا به این اندازه تحول یافت.

نامهربان ترین منتقدان او مدعی بودند که راسل با نوشتن یک کتاب در هر سال و نفی کتابی که سال قبل نوشته، برای خود مقامی فلسفی دست و پا کرده است.
یکی از عناصر ثابت اندیشه ی او این دیدگاه است که فلسفه اساسا امری تحلیلی است. در سال 1924 می نویسد:
(( هر چند...پی ریزی یک ساختمان کامل، بخشی از کار فلسفه است، اما گمان نمی کنم که مهم ترین بخش آن باشد. از نظر من مهم ترین کار فلسفه نقد و روشن کردن مفاهیمی است که بنیادی تلقی می شوند اما بدون انتقاد پذیرفته شده اند.
به عنوان مثال می توانم این موارد را ذکر کنم:
ذهن، ماده، آگاهی، شناخت، تجربه، علیت، اراده، زمان.
به عقیده ی من همه ی این مفاهیم غیر دقیق و تقریبی اند، دچار ابهام اند و نمی توانند بخشی از یک علم دقیق را تشکیل دهند.))
یکی دیگر از وجوه ثابت فلسفه ی راسل تعهد او به تیغ اوکامی بود، که درخواستی برای سادگی نظری و پرهیز از (( تکثیر قضایا در فراسوی ضرورت)) است.
راسل دیدگاه مزبور را این گونه جمع بندی می کند:

(( هر کجا که میسر باشد ساختمان هایی با عناصر شناخته شده را جایگزین استنتاج از عناصر ناشناخته کنید.))
از نظر او ما باید سعی کنیم جهان را برحسب آن ویژگی هایی توضیح دهیم که با آنها آشنایی مستقیم داریم، و از وسوسه ی مسلم گرفتن وجود چیزی که نمی توانیم با آن آشنا شویم بپرهیزیم، مگر آن که واقعیاتی غیر قابل انکار یا یک برهان منطقی متقاعد کننده ما را وادار به انجام این کار کنند.
از افلاتون به بعد، فلاسفه با منطق مفهوم وجود درگیر بوده اند، و بسیاری از آنها از جمله افلاتون، طرح های متافیزیکی عظیمی پی افکندند تا مسایل ناشی از این مفهموم را حل و فصل کنند.
راسل اغلب این طرح ها را بیش از حد متافیزیکی(یعنی بیش از حد در تعارض با تیغ اوکامی) و یا بیش از حد باطل نما می دانست.
به عنوان مثال به یک دست از این مسائل می پردازیم:

-من می گویم (( کوه زرین وجود ندارد)) شما می پرسید ((چه چیزی وجود ندارد؟)) و من پاسخ می دهم (( کوه زرین)).
با این پاسخ به نظر می رسد به آن چیزی که هم اکنون آن را نفی کرده ام نوعی وجود نسبت می دهم(چه چیزی؟).
بعلاوه اگر بگویم(( تک شاخ وجود ندارد)) و (( مربه های گرد وجود ندارند)) به نظر می رسد که می گویم کوه های زرین، تک شاخ و مربع های گرد، سه چیز مختلف اند و هیچ یک از آنها وجود ندارد!
راه حل افلاتون باوران برای این مساله آن بود که بگویند اصطلاحاتی از قبیل (( کوه زرین)) بر کمال مطلوب هایی دلالت می کنند که در قلمروه هستی ناب وجود دارند، نه در قلمروه دنیای مادی.
روشن است که از نظر راسل چنین دیدگاهی بیش از حد متافیزیکی بود و تیغ اوکامی را طلب می کرد.

  
  
تصویر



اثبات گرایی منطقی:

نمونه بارز دیدگاهی که عقیده دارد وظیفه ی فلسفه پرداختن به تحلیل منطقی است در میان گروهی از فیلسوفان اروپایی ظهور یافت که به اثبات گرایان منطقی معروف شدند.
این حرکت از دل سمینارهایی درباره ی فلسفه علم بیرون آمد که در اوایل دهه ی 1920 توسط پروفسور موریتس شلیک در دانشگاه وین برگزار شد.
گروه اصلی که خود را(( حلقه ی وین )) می نامید، عمدتا از دانشمندان علاقمند به فلسفه تشکیل می شد که می خواستند با علمی کردن فلسفه بر ارج و قرب آن بیفزایند.
منبع الهام فنی آنها در وهله ی اول آثار کسانی از قبیل ارنست ماخ، ژول پوانکاره، آلبرت اینشتین بود.
الگوی تحلیلی منطقی خود را از کتاب اصول ریاضیات راسل و وایتهد و رساله ی منطقی-فلسفی ویتگنشتاین به عاریت گرفتند(به رغم تمایل شدید اعضای این حلقه، ویتگنشتاین به آنها نپیوست.)

حلقه ی وین در مقابل بخش اعظم تاریخ فلسفه دیدگاهی تعارض آمیز داشت و تنها تجربه گرایی هیوم و موضع ضد متافیزیکی کانت را در خور توجه می دانست.
علاوه بر شلیک( که در سال 1936 روی پله های دانشگاه وین به دست یک دانشجوی دیوانه کشته شد!) سایر اعضای این جنبش عبارت بودند از:
اوتو نیورات، هانس رایشنباخ، ا.ج.آ.یر و ردلف کارناپ.
در اوایل دهه ی 1930 شور و شوق آنها برای دست یافتن به حقیقت علمی شهره شده بود، ولذا نازی ها با آنها میانه خوبی نداشتند.
اعضای این حلقه نیز از نازی ها خوششان نمی آمد و به قدرت رسیدن هیتلر آنها را در دانشگاه های بریتانیا و آمریکا پراکنده کرد.
به قیمت ساده کردن بیش از حد برنامه ی اثبات گرایی منطقی (البته فقط اندکی) می توانم بگویم که پروژه اصلی حلقه ی وین، احیاء و روز آمد کردن دو شاخه ی هیوم بود.

می توان نشان داد که همه ی گزاره های شناخته شده یا تحلیلی اند(همان گویی که نفی اش به تناقض با خود منجر می شود) یا ترکیبی(گزاره هایی که تائیدشان به مشاهده و آزمایش وابسته است)، یا بی معنا.
بنابراین نتیجه گیری اثبات گرایان از بسیاری جهات به نتیجه گیری هیوم شباهت داشت.
از دیدگاه اثبات گرایان حتی پاره ای تأملات شکاکامه ی هیوم نیز بیش از حد متافیزیکی به شمار می آمد.
هیوم ادعا می کرد دلیلی وجود ندارد که باور کنیم رویدادی باعث وقوع رویداد دیگری می شود، زیرا هیچ داده ی حسی، علت را نشان نمی دهد، داده های حسی فقط سلسله ای از رویدادها را به نمایش می گذارند.
اما از نظر شلیک، جستجوی هیوم برای یافتن موجودیتی که با نام ((علت)) منطبق باشد، خود اقدامی مشکوک بود.
شلیک می گوید:
((واژه ی علت))آن طور که در زندگی روزمره به کار می رود، معنایی جز منظم بودن توالی ندارد، زیرا برای اثبات گزاره هایی که (( علت)) در آنها به کار گرفته می شود، هیچ راه دیگری وجود ندارد...معیار علیت، پیش بینی موفقیت آمیز است. این تمام چیزی است که می توانیم بگوییم.

اظهار نظر های شلیک درباره ی علیت، وجه دیگری از دیدگاه اثبات گرایانه را آشکار می سازد.
و آن این است که در مورد گزاره های ترکیبی، معنای یک گزاره، روش اثبات آن است.
علاوه بر این، زبان اثبات باید به جمله های موسوم به (( پروتکلی)) تقلیل یابد.
جمله های پروتکلی جمله هایی هستند که واقعیات خام و قابل اثبات را با سادگی کامل بیان می کنند.
از دیدگاه شلیک، ((این جمله ها نقطه های آغاز مطلقا بی شک و شبهه ی هرگونه شناخت اند))، نمونه چنین جمله ای عبارت است از:
(( موریتس شلیک در تاریخ ششم ماه مه سال 1934، در ساعت 3 و 3 دقیقه بعد از ظهر، اتاق شماره 301 تالار فلسفه، در دانشگاه وین، قرمز را درک کرد.))

اثبات گرایا منطقی که در جستجوی ناگزیری به عنوان شالوده ی علم بودند، به این نتیجه رسیدند که حتی جملات پروتکلی نیز به اندازه کافی قطعیت ندارند، زیرا ساده ترین واقعیات را مشخص نمی کنند.
لذا سعی کردند جملات پروتکلی را باز تقلیل دهند تا به ((جملات تأییدی)) برسند.نمونه ی چنین جملاتی عبارت است از: ((قرمز این جا اکنون))، این جملات قطعی تر بودند. زیرا به اندازه جملات پروتکلی پیچیده نبودند.
اما مشکل این جملات آن بود که عمل نوشتن عبارت ((این جا اکنون)) معنایی پدید می آورد که با معنی جمله ی تاییدی هنگامی که بیان می شد، یکی نبود.
مشکل به همین جا ختم نمی شد، بلکه به نظر می رسید که نامیدن یک تجربه با واژه ی ((قرمز))، از طریق مقوله بندی آن به مثابه عضوی از طبقه ی تجربیات قرمز، از خود این رویداد ادراکی فراتر می رود، و به چیزی بیش از آنچه به واقع در تجربه حضور دارد اشاره می کند.
در نهایت، به این نتیجه رسیدند که قطعیت را فقط می توان در عمل اشاره کردن و تایید از بیخ گلو یافت.
اثبات گرایی منطقی با ناتوانی در نشان دادن ناگزیری مندرج در جملات پروتکلی وتاییدی رو به افول نهاد.
اثبات گرایی منطقی در مواجهه با یک پرسش درونی دیگر به پایان اندوهبار خود رسید:
اگر همه ی گزاره ها یا تحلیلی اند یا ترکیبی یا بی معنا، موقعیت خود این گزاره ها را چگونه می توان تبیین کرد، این که (( همه ی گزاره ها یا تحلیلی اند یا ترکیبی یا بی معنا؟)).

ای گزاره نیز باید یا تحلیلی باشد یا ترکیبی و یا بی معنا.
اگر تحلیلی است (دیدگاه آیر)، صرفا همان گویی است و چیزی درباره ی جهان نمی گوید.
اگر ترکیبی باشد(دیدگاه کارناپ) در این صورت باید بتوانیم به لحاظ تجربی آن را اثبات کنیم. اما اثبات آن نیز امکان پذیر نیست.
بنابراین به نظر می رسد که اصل کلیدی اثبات گرایی نه تحلیلی است و نه ترکیبی.
این سردر گمی، اثبات گرایی منطقی را به پایان راه خویش هدایت کرد.


پروفسور جان ویتلی، با بیان جمله ی زیر در واقع سوگنامه ی آن را نوشت:
(( اثبات گرایی منطقی یکی از معدود مواضع فلسفی است که به آسانی می توان نشان داد به غلط در گذشته است و دعوی اصلی این مکتب برای نام و آوازه اش همین است.))

  
  
تصویر



جورج ادوارد مور (George Edward Moore):

جورج ادوارد مور(1938-1873) در رشته ادبیات کلاسیک وارد کمبریج شد.
مور در تمام زندگی خود به دفاع از شعور متعارف پرداخت، هر چند راسل بعدها دلایلی برای تردید کردن در ای زمینه یافت(راسل: علم نشان داده است که هیچ یک از برداشت های شعور متعارف تبیین کاملی از جهان به دست نمی دهند).
در واقع مور به فیلسوف شعور متعارف مشهور شد.
برای او شعور متعارف معادل با داده های حسی برای تجربه گرایان و منطق برای خردگرایان (یعنی شالوده ی قطعیت) بود.
تعهد مور را به شیوه ی معمول اندیشیدن و صحبت کردن درباره ی جهان را به روشنی می توان در قطعه ی زیر از رساله ی (( دفاع از شعور متعارف)) دید:

(( من برای این فرض ام که معنایی وجود دارد که معمولی است...معنای گفته هایی از قبیل((زمین از سال ها قبل وجود داشته است)) از آن بیم دارم که عده ای از فلاسفه این فرض را مورد تردید قرار دهند. به نظر می رسد که از دیدگاه آنها پرسش ((آیا باور دارید که زمین از سال ها قبل وجود داشته است؟ یک پرسش ساده نیست که بتوان در جواب آن به سادگی گفت بلی یا خیر یا نمی دانم، بلکه از نوع پرسش های است که در جواب آنها باید گفت:
بستگی با آن دارد که منظورتان از زمین وجود دارد و سال ها چیست:
اگر منظورتان فلان و پهمان و فلان و بهمان باشد، خیر
یا دست کم فکر می کنم کاملا قابل تردید است.
به گمان من چنین دیدگاهی عمیقا و تا جایی که امکان دارد برخطا است)).

  
  
تصویر




جان دیویی (John Dewey):


جان دیویی(1952-1895) را شاید بتوان بانفوذترین چهره در میان عمل گرایان به شمار آورد، حتی اگر به دلیل دیگری جز سال های طولانی تر زندگی او نسبت به سایرین توسل نجوئیم.
دیویی در کتب ایده آلیسم هگلی تعلیم دید و این مکتب در شیوه ی تفکر او تاثیری بر جای گذاشت. قرار دادن فلسفه در بستر تاریخ، جامعه و فرهنگ از پیامدهای این تاثیر بود.
اما دیویی با تاثیر پذیرفتن از جیمز و نظریه ی تکامل چارلز داروین از مکتب هگلی فاصله گرفت. در حالی که هگل پیشرفت انسانی را محصول حل پاره ای تناقضات در سپهر اندیشه می دانست. دیویی این پیشرفت را نتیجه حل پاره ای تناقضات ارگانیک میان افراد و محیط های طبیعی و اجتماعی آنها به شمار می آورد.

دیویی از داروین آموخت که آگاهی، ذهن و هوش چیزی متفاوت با طبیعت نیست، چیزی که رویارویی طبیعت و در انزوایی باشکوه بر فراز آن ایستاده باشد.
او این قبیل خصوصیات را انطباق هایی با طبیعت و پیوسته به آن تعریف می کرد که مانند سایر زایده های گیاهان، حشرات و حیوانات هنگامی که به بهترین وجه عمل می کنند که در حال مسائل پیش آمده توسط دنیای طبیعی به کار گرفته شوند.
از دیدگاه دیویی، ارگانیسم های عالی تر با یادگرفتن راه های فراتر رفتن از واکنش های صرفا غریزی و در چهارچوب ساز و کارهای حل مسأله تکامل پیدا می کنند.
ما این راه ها را عادات می نامیم.
هنگامی که محیط ارگانیسم مبهم تر و خود ارگانیسم پیچیده تر می شود، واکنش آن ذهنی تر می شود. هوش هنگامی تکامل می یابد کهعادات نمی توانند عمل کردی کارآمد داشته باشند.

هنگامی که یک وضعیت دشوار پیش می آید، هوش واکنش به محیط را قطع می کند و به تاخیر می اندازد. اندیشه، در واقع ((واکنشی به موارد مشکوک به معنای دقیق کلمه)) است.
کارکرد اندیشه ی بازنگر، تبدیل ابهام به وضوح است. چنین تبدیلی ((شناخت)) نامیده می شود.
حرکت از جهالت به معرفت، نوعی گذار از وضعیتی ((پیچیده، پر دردسر و مغشوش به وضعیتی روشن، یگانه و حل شده)) است.
اندیشه ها، نقشه هایی برای عمل اند.
از دیدگاه دیویی، تعریف جهان به مثابه کلیتی از جواهر با پیشرفت علم جدید کنار گذاشته شد، زیرا پیشرفت علوم، روابط را به جای اشیاء نشاند.

  
  
تصویر



ویلیام جیمز (William James):

مقاله ی پیرس با عنوان (( چگونه تصورات خود را روشن سازیم)) در سال 1878 انتشار یافت، اما تا حدود 25 سال بعد و زمانی که ویلیام جیمز(1910-1842) به تفسیر آن اقدام کرد، به دست فراموشی سپرده شد.
جیمز گام زدن در مسیر اصول پیرسی و ترویج آموزه ی عمل گرایی را وجهه ی همت خود قرار داد.
اما پیرس از برخورد جیمز با عمل گرایی (پراگماتیسم) چندان آزرده شد که نام آن را به (پراگماتیسیسم) تغییر داد، چرا که به گفته ی او این نام جدید آن قدر زشت بود که از خطر هر گونه دستبردی در امان بماند.
در حالی که پیرس عمل گرایی را صرفا روشی برای عملی تر کردن اندیشه ی معمولی می دانست، جیمز آن را فلسفه ای تلقی می کرد که می تواند معضلات متافیزیکی و دینی را حل کند.

او در پراگماتیسم می نویسد:
(( آیا جهان یگانه است یا متکثر؟ مقدر است یا آزاد؟ مادی است یا روحی؟ این ها مفاهیمی هستند که هر یک می توانند پاسخی مناسب یا نامناسب به وضعیت جهان باشند و منازعه درباره ی آنها پایان ناپذیر است. روش عمل گرا در برخورد با این قبیل مسائل آن است که هر یک را در رابطه با پیامد عملی آن تفسیر کنیم. درست بودن یا نبودن هر یک از این برداشت ها، عملا چه فرقی به حال شخص دارد؟ اگر پذیرفتن هر یک از این ها عملا فرقی نداشته باشد، پس بدیل های موجود در واقع یک چیزاند و همه ی منازعه ها باطل است))
نتیچه گیری جیمز از این فرآیند فکری بیان اصل زیر بود:
((چیزهایی که در جاهای دیگر تفاوت ایجاد نکنند با هم فرقی ندارند))

برای روشن کردن مطلب مورد نظر جیمز، سه جمله را که کاملا با هم فرق دارند در نظر می گیریم و به آزمون معنای عملی آنها می پردازیم:
الف- فولاد سخت تر از گوشت است
ب- در آن بیرون یک ببر بنگال آزادانه می چرخد
ج- خداوجود دارد
از دیدگاهذعمل گرایی، معنای جمله های الف و ب مشکلی ندارند.
ما دقیقا می دانیم که پذیرفتن آنها در مقابل نپذیرفتن شان چه عواقبی دارد.
چنانچه به بدیل الف باور داشته باشیم، روشن است که در بسیاری موارد، رفتاری کاملا متفاوت خواهیم داشت.
پذیرفتن جمله ی ((ب)) نیز بر رفتارمان تاثیری فوری دارد.

در مورد جمله ((ج)) چه می توان گفت؟
در این جا مشاهده می کنیم که خود جیمز می پذیرد که ما با وجه ذهنی نظریه معنای او مواجه ایم. برای عده ای از مردم اعتقاد به وجود خداوند باعث می شود که درکشان از جهان کاملا متفاوت با زمانی باشد که به وجود خداوند اعتقاد ندارند.
اما برای عده ای دیگر، اعتقاد به وجود خداوند یا نبود او، در درک عملی آنها از جهان تغییری ایجاد نمی کند.
از نظر این عذه، دو گزاره ی ((خداوند وجود دارد)) و ((خداوند وجود ندارد)) عملا به یک معناست. برای عده ای دیگر که در میان این دو قطب قرار می گیرند، گزاره ی (( خداوند وجود دارد)) معنایی در این خدود دارد که ((من یکشنبه ها لباس تمیز می پوشم و به کلیسا می روم)) چون از نظر آنها انجام این فعالیت تنها پیامد عملی باورشان به وجود خداوند است.(یعنی همان طور که پیرس می گوید، باور صرفا قاعده ای برای عمل کردن است)

آنچه تا اینجا گفتیم نظریه عمل گرای معنا بود. اکنون به نظریه ی عمل گرای حقیقت می پردازیم:
جیمز درباره ی حقیقت می گوید:
(( تصورات که خود بخش هایی از تجربه ی ما هستند تا آن جا صادق اند که به ما کمک می کنند با بخش های دیگری از تجربه مان رابطه ای رضایت بخش برقرار کنیم...حقیقت تصوراتمان به معنای قدرت آنها برای کار کردن است)).

  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >