پارمنیدس (parmenides):
جانشین هراکلیتوس، پارمنیدس (حدود 515-440 ق.م) یک گام از او پیش تر رفت. به گفته ی او:
(( شما یک بار هم نمی توانید در یک رودخانه گام بگذارید. ))
پارمنیدس کار خود را با یک حقیقت بدیهی آغاز می کند: (( آن هست. ))
این ادعا تجربی نیست، یعنی از مشاهدات به دست نیامده، بلکه نوعی حقیقت منطقی است. حتی ابطال آن نیز بدون تناقض امکان پذیر نیست. اگر بگویید: (( آن نیست )) (یعنی چیزی وجود ندارد)، در این صورت ثابت کرده اید که (( آن هست )) زیرا اگر (( چیزی )) وجود ندارد. آن چیز (( هیچ چیز )) نیست بلکه، (( چیزی )) است که وجود ندارد.
پارمنیدس عقیده داشت هستی عقلانی است، و تنها چیزی که بتوان به آن فکر کرد وجود دارد. چون بدون فکر کردن به (( چیزی )) نمی توان به (( هیچ چیز )) فکر کرد، پس (( هیچ چیز )) وجود ندارد و تنها هستی وجود دارد.
از صرف فکر هستی می توان نتیجه گرفت که هستی خلق ناشده، ویرانی ناپذیر، جاودانی و تقسیم ناپذیر است.
علاوه بر این هستی کروی است، چون تنها یک کره از جمیع جهات به یک اندازه واقعی است.( شاید این فکر با فکر فیزیکدان قرن بیستم، آلبرت اینشتین مرتبط باشد که ادعا می کرد فضا خمیده است؟) هستی فاقد هر گونه سوراخ (یا خلاء) است، چون هر اگر هستی هست، پس مکانی وجود ندارد که هستی نباشد.
از این برهان می توان نتیجه گرفت که حرکت ناممکت است، چون لازمه ی حرکت آن است که هستی از جایی به جای دیگر برود ( اما چنین مکانی که هستی در آن نباشد وجود ندارد.)
در واقع از دیدگاه پارمنیدس، فکر وجود یک فضای خالی، فکری ناممکن است.
یا فضا یک (( چیز )) است که در این صورت (( هیچ چیز )) نیست، یا (( هیچ چیز )) است که در این صورت وجود ندارد.
چون هر اندیشه ای باید موضوعی داشته باشد و چون (( هیچ چیز )) یک موضوع نیست، پس فکر (( هیچ چیز ))، فکری با خود متناقض است.
باید بر شما آشکار شده باشد که:
پارمنیدس از شعور متعارف و واقعیاتی که بر حواس دیداری، شنیداری، بویایی، چشایی و لامسه ما آشکار می شوند فاصله ی زیادی گرفته است: از جمله مهمترین این واقعیت ها آن است که (( حرکت وجود دارد )) و چیز ها تغییر می کنند.
هراکلیتوس (Heraclitus):
هراکلیتوس (حدود 470 ق.م) اهل افسوس، واقع در چند مایلی میلتوس است. تقریبا صد قطعه ی قابل اعتماد از کتاب هراکلیتوس برای ما برجا مانده است. از گفته های هراکلیتوس بیش از هر فیلسوف پیش سقراطی دیگری اطلاع داریم.متاسفانه درباره اینکه منظورش چه بوده ضرورتا اطلاع بیشتری نداریم. هراکلیتوس نیز مانند آناکسیمندر به نثر می نوشت. اما بیشتر در قالب جملاتی قصار خواننده را برای فهم آن به مبارزه می طلبد.
یکی از معروف ترین گزین گویه های هراکلیتوس به آتش مربوط می شود. او می نویسد:
(( همه ی چیزها را می توان با آتش و آتش را با همه ی چیزها مبادله کرد))
بسیاری از مفسران عقیده دارند که هراکلیتوس، آتش را ماده ی پایه ای واقعیت می دانسته و لذا او را در ردیف کیهان شناسان میلسی قرار می دهند که سعی می کردند همه ی چیزها را به یک عنصر تقلیل دهند.
عده ای دیگر عقیده دارند که هراکلیتوس از آتش در مفهومی زیرکانه و تمثیلی بهره می گیرد. در ماهیت آتش چیزی وجود دارد که ظاهر ثبات(ثابت بودن شکل شعله) و واقعیت تغییر(در تغییر بودن همه چیز در شعله) را القا می کند.
هراکلیتوس از این مشاهده نتایجی شگفت می گیرد:
واقعیت از تعدادی چیز ساخته نشده، بلکه فرآیند پیوسته ای از آفرینش و ویرانی است.
اما این قطعه ها را نیز باید در قالبی نمادین فهمید، نه به صورت تحت اللفظی.
یکی دیگر از گزین گویه های هراکلیتوس، تصویر جاری بودن آب را در ذهن متبادر می کند:
هراکلیتوس در توضیح این فکر می گوید: (( همه چیز جاری است و هیچ چیز دائمی نیست، هر چیزی جای خود را به دیگری می دهد و هیچ چیز ثابت بر جای نمی ماند.))
مفسران در توضیح نظر هراکلیتوس می گویند تنها چیزی که تغییر نمی کند خود تغییر است.
هراکلیتوس به دلیل دشواری گزین گویه های اش فیلسوف تاریک یا مبهم نامیده شد. درست یا غلط اندیشه های او توسط یونانیان بعدی، تفسیری بدبینانه یافت و این درک به نسل های آینده منتقل شد.براساس این تفسیر، آراء او چیزی بیش از فلسفه ی محض، و نوعی حالت یا دیدگاهی مبتنی بر فراق مندی( نوستالوژی) و خسران است:
- شما نمی توانید دوباره به خانه بازگردید. کودکی از دست رفته است.
- دوستان دوران جوانی رفته اند.
- زمان حال لغزان دور می شود.
- در یک رودخانه نمی توان دو بار شنا کرد.
- جنگ پدر و پادشاه همه چیز است.
- کشمکش همان عدالت است.
- هیچ چیز برای همیشه یکسان بر جای نمی ماند.
با وجود این در فلسفه ی هراکلیتوس چیز مثبتی نیز وجود داشت. نوعی لوگوس یا منطق نادیدنی بر تغییر حاکم بود که باعث می شد تغییر به خلاف ظاهرش، پدیده ای عقلانی باشد، نه آشوب زده و دلبخواهی.
هراکلیتوس می نویسد:
(( لوگوس همواره این طور است.))
این آموزه ی لوگوس افلاطون را عمیقا تحت تاثیر قرار داد و نهایتا به مبنای برداشت او از قوانین طبیعت تبدیل شد.
ای اصل ، با آموزه ی مورد ادعای مسیحیت نیز رابطه ی مستقیم دارد. در انجیل یوحنا خداوند و مسیح هر دو معادل با لوگوس شمرده شده اند:
(( در آغاز کلمه (لوگوس) بود، و کلمه (لوگوس) نزد خدا بود و کلمه (لوگوس) خدا بود)) یوحنا 1:1
(( و کلمه (لوگوس) جسم گردید و میان ما ساکن شد)) یوحنا 1:14
هراکلیتوس (Heraclitus):
هراکلیتوس (حدود 470 ق.م) اهل افسوس، واقع در چند مایلی میلتوس است. تقریبا صد قطعه ی قابل اعتماد از کتاب هراکلیتوس برای ما برجا مانده است. از گفته های هراکلیتوس بیش از هر فیلسوف پیش سقراطی دیگری اطلاع داریم.متاسفانه درباره اینکه منظورش چه بوده ضرورتا اطلاع بیشتری نداریم. هراکلیتوس نیز مانند آناکسیمندر به نثر می نوشت. اما بیشتر در قالب جملاتی قصار خواننده را برای فهم آن به مبارزه می طلبد.
یکی از معروف ترین گزین گویه های هراکلیتوس به آتش مربوط می شود. او می نویسد:
(( همه ی چیزها را می توان با آتش و آتش را با همه ی چیزها مبادله کرد))
بسیاری از مفسران عقیده دارند که هراکلیتوس، آتش را ماده ی پایه ای واقعیت می دانسته و لذا او را در ردیف کیهان شناسان میلسی قرار می دهند که سعی می کردند همه ی چیزها را به یک عنصر تقلیل دهند.
عده ای دیگر عقیده دارند که هراکلیتوس از آتش در مفهومی زیرکانه و تمثیلی بهره می گیرد. در ماهیت آتش چیزی وجود دارد که ظاهر ثبات(ثابت بودن شکل شعله) و واقعیت تغییر(در تغییر بودن همه چیز در شعله) را القا می کند.
هراکلیتوس از این مشاهده نتایجی شگفت می گیرد:
واقعیت از تعدادی چیز ساخته نشده، بلکه فرآیند پیوسته ای از آفرینش و ویرانی است.
اما این قطعه ها را نیز باید در قالبی نمادین فهمید، نه به صورت تحت اللفظی.
یکی دیگر از گزین گویه های هراکلیتوس، تصویر جاری بودن آب را در ذهن متبادر می کند:
هراکلیتوس در توضیح این فکر می گوید: (( همه چیز جاری است و هیچ چیز دائمی نیست، هر چیزی جای خود را به دیگری می دهد و هیچ چیز ثابت بر جای نمی ماند.))
مفسران در توضیح نظر هراکلیتوس می گویند تنها چیزی که تغییر نمی کند خود تغییر است.
هراکلیتوس به دلیل دشواری گزین گویه های اش فیلسوف تاریک یا مبهم نامیده شد. درست یا غلط اندیشه های او توسط یونانیان بعدی، تفسیری بدبینانه یافت و این درک به نسل های آینده منتقل شد.براساس این تفسیر، آراء او چیزی بیش از فلسفه ی محض، و نوعی حالت یا دیدگاهی مبتنی بر فراق مندی( نوستالوژی) و خسران است:
- شما نمی توانید دوباره به خانه بازگردید. کودکی از دست رفته است.
- دوستان دوران جوانی رفته اند.
- زمان حال لغزان دور می شود.
- در یک رودخانه نمی توان دو بار شنا کرد.
- جنگ پدر و پادشاه همه چیز است.
- کشمکش همان عدالت است.
- هیچ چیز برای همیشه یکسان بر جای نمی ماند.
با وجود این در فلسفه ی هراکلیتوس چیز مثبتی نیز وجود داشت. نوعی لوگوس یا منطق نادیدنی بر تغییر حاکم بود که باعث می شد تغییر به خلاف ظاهرش، پدیده ای عقلانی باشد، نه آشوب زده و دلبخواهی.
هراکلیتوس می نویسد:
(( لوگوس همواره این طور است.))
این آموزه ی لوگوس افلاطون را عمیقا تحت تاثیر قرار داد و نهایتا به مبنای برداشت او از قوانین طبیعت تبدیل شد.
ای اصل ، با آموزه ی مورد ادعای مسیحیت نیز رابطه ی مستقیم دارد. در انجیل یوحنا خداوند و مسیح هر دو معادل با لوگوس شمرده شده اند:
(( در آغاز کلمه (لوگوس) بود، و کلمه (لوگوس) نزد خدا بود و کلمه (لوگوس) خدا بود)) یوحنا 1:1
(( و کلمه (لوگوس) جسم گردید و میان ما ساکن شد)) یوحنا 1:14
فیثاغورث (Pythagoras):
جانشین میلسی ها، فیثاغورث(حدود 570-572 ق.م) اهل جزیره ساموس، در نزدیکی میلتوس، به خلاف پیشینیان اش در جستجوی یک عنصر مادی غایی نبود.
براساس دیدگاه عجیب او همه ی چیزها (( عدد )) بودند.
در یک برداشت تحت اللفظی چنین دیدگاهی عبث به نظر می رسد، اما یکی از نکات مورد نظر فیثاغورث این بود که توصیف صحیح واقیعت باید با فرمول های ریاضی بیان شود.
ما در کلاس های علم با شمار زیادی از قوانین طبیعت آشنا شده ایم که همه ی آن ها را می توان در قالب فرمول های ریاضی نوشت. فیثاغورث جد بزرگ این دیدگاه است که کلیت واقعیت را می توان با قوانین ریاضی بیان کرد.
به نظر می رسد او در وهله ی اول عدد شناس(Numerologist) بود نه ریاضیدان.
یعنی به معنای رازآمیز اعداد علاقه مند بود. به عنوان مثال:
چون فیثاغورثیان عدد 10 را آسمانی می دانستند، نتیجه می گرفتند که انچه امروز منظومه ی شمسی نامیده می شود 10 عضو دارد.
با وجود این وی بخش عمده ی آثار اقلیدس را در هندسه پیشاپیش بیان و نسبت های همخوانی میان صدا و عدد در موسیقی را کشف کرد. او از این کشف خود به نوعی هارمونی ریاضیاتی در سراسر کائنات رسید، و این دیدگاه به آموزه ی(( موسیقی افلاک)) منتهی شد. 10 جرم آسمانی حرکت می کنند و همه ی این حرکت ها صدا تولید می کنند. بنابراین، حرکت 10 جرم آسمانی، صداهای آسمانی تولید می کند. موسیقی آن ها پس زمینه ی جاودانی صدایی است که همه ی صداهای جهان در تقابل با آن قرار می گیرند.
ما معمولا (( صدای موجود در جهان)) را می شنویم، و قادر به شنیدن هارمونی پس زمینه نیستیم. اما جایگاه های رازآمیزی وجود دارند که به ما امکان می دهند صدای جهان را نادیده بگیریم و تنها موسیقی افلاک را بشنویم.
مکتب فیثاغورث چندان عظیم بود که مکتب فیثاغورثیان تقریبا 400 سال ادامه یافت.
افسون او بر افلاطون به تنهایی کافی بود تا جایگاه دائمی او را در تاریخ فلسفه تضمین کند.
فیثاغورثیان به رغم گیاهخوار بودن، مجاز به خوردن لوبیا نبودند، زیرا این کار را نوعی آدمخواری می دانستند. نگاهی دقیق به درون لوبیا نشان می دهد که هر یک از آن ها حاوی یک انسان جنینی کوچک است.
آناکسیمنس (Anaximenes):
شماری از پیروان آناکسیمندر این پرسش را مطرح کردند که (( یک چیز نامشخص و نامعین، تا چه اندازه بهتز از هیچ چیز است؟)) آنها به این نتیجه رسیدند که بهتر نیست، و در واقع همان هیچ چیز است، و چون می دانستند که از هیچ، هیچ زاده می شود، به جستجوی آن چیز غایی رازآمیز برآمدند.
هوایی که ما آن را تجربه می کنیم (هوای شعور متعارف ) منزل گاهی در نیمه راه میان همه ی صورت های دیگری است که (( هوای آغازین)) بر اثر غلیظ شدن و رقیق شدن می تواند به خود بگیرد.
تئودور فراستوس مفسر می گوید:
آناکسیمنس...مانند آناکسیمندر اعلام می کند که طبیعت شالوده ای یگان و بی مرز است، اما برخلاف آناکسیمندر نامعین نیست، بلکه قطعی است و هوا می باشد بر حسب جنس موادی که به آن ها تبدیل می شود، مقدار و غلظت آن فرق می کند. رقیق که می شود به آتش، و غلیظ که می شود به باد و سپس ابر بدل می شود، چنانچه باز هم غلیظ تر شود به آب، سپس خاک و سپس سنگ تبدیل می شود و همه ی چیزهای دیگر از این ها پدید می آیند.
آناکسیمنس با طرح فکر غلظت و رقت، پروژه ی تقلیل گرایی را ادامه داد. وی این دعوی مهم را مطرح کرد که:
(( همه ی تفاوت های کیفیتی به واقع تفاوت های کمیتی اند.(صرفا مقدار ماده ای که در فضایی معین گنجانده می شود) )) فکری که بسیاری از دانشمندان امروزی با آن موافق اند.
این سه فیلسوف اولیه، یعنی تالس ، آناکسیمندر و آناکسیمنس، یه میلسی ها معروف اند. چون هر سه اهل کلنی یونانی میلتوس واقع در سواحل ایران هستند، و نخستین مکتب فلسفی را تشکیل می دهند.
آن ها به رغم تفاوت هایشان خصوصیات مشترکی داشتند، که بخشی از آن ها در نهایت به پاره ای از پیکره ی سنت علمی غرب تبدیل شد:
میل به ارایه تبیین های ساده، تکیه بر مشاهده در حمایت از نظریه ها، تعهد به طبیعت گرایی(Naturalism) (این دیدگاه که پدیده های طبیعی باید بر حسب سایر پدیده های طبیعی توضیح داده شوند) و یکتاگرایی(این دیدگاه که در نهایت فقط یک نوع (( ماده )) وجود دارد.)
هنگامی که صلح شکننده ی میان قلمروهای پیرامونی یونان و ایران درهم شکست و ایرانیان این شهر را در نوردیدند و ویرانی و مرگ فراوانی از خود به جای گذاشتند، مکتب فلسفی میلتوس نیز به پایان کار خود رسید.
به نوشته هرودوت مورخ، آتنی ها از سقوط میلتوس به حدی ناراحت شدند که وقتی فرونیخوس(Phrynichus) نمایش نامه نویس، نمایش نامه تخسیر میلتوس را اجرا می کرد. در سالن تئاتر های های می گریستند.
دولت اجرای این نمایش نامه را ممنوع و مولف آن را به خاطر تخریب اخلاق عمومی به پرداخت یک هزار دراخما محکوم کرد.