« أَوْ لَـمَسْتُمُ النِّسَآءَ ؛ یا زنان را لمس کردید»پرسیدم . فرمود : «مقصود، همبستر شدن است ؛ لیکن خداوند، عفیف است و عفّت را دوست دارد . لذا آن گونه که شما نام می برید، نام نبرده است» . [حلبی - از امام صادق علیه السلام درباره [مقصود] سخن خداوندـ عزّوجلّ ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :37
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83047
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
11:37 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]

تصویر


سوفسطائیان (Sophists):

به دلیل چرخش اجتماعی به سمت قدرت سیاسی و مطالعه فن بیان، شگفت نبود که گروه بعدی فیلسوفان، به معنای واقعی کلمه فیلسوف نبودند، بلکه زبان آورانی بودند که به سوفیست ها یا سوفسطائیان (( آدم های خردمند )) معروف شدند.

آنها از شهری به شهر دیگر می رفتند و بابت سخنرانی های خود حق الزحمه دریافت می کردند. سخنرانی هایی نه در باب چیستی واقعیت یا حقیقت، بلکه درباره ی ماهیت قدرت و مسلک.

افلاطون و ارسطو درباره ی سوفسطائیان مطالب زیادی نوشته اند، و براساس تصویری که برای ما بر جای نهاده اند:
در این دوره نه فقط شک باوری بلکه بدبینی (cynicism) به دستور روز بدل شده بود.


  
  

تصویر


دمکریتوس (Democritus):

دقیقا به این دلیل که دیدگاه آناکساگوراس انسان ریخت بود. برای جانشینان او بیش از حد اسطوره ای به شمار می آمد. اینان گروهی فیلسوف بودند که تحت رهبری لئوکیپوس (حدود 460 ق.م - ؟) و دمکریتوس (حدود 460 – 370 ق.م) به اتمیست ها (atomists ) معروف بودند.
آن ها جهان را متشکل از اجزای مادی می دانستند که خود از گروه هایی از (( اتم ها )) تشکیل شده بودند. واژه ی یونانی (atom) به معنای ( تقسیم ناپذیر ) یا چیزی است که نمی توان آن را شکافت.
دمکریتوس هر اتم را به قطعه ی کوچمی از هستی پارمنیدی تبدیل کرد (خلق نشده، از بین نرفتنی، ازلی، تقسیم ناپذیر و بدون (( سوراخ )) ) که حول فضایی خالی حرکت می کند و مسیرهایی مطلقا مشخص را می پیماید که با قوانین اکیدا طبیعی تعیین شده است.
لذا برخلاف دیدگاه پارمنیدس، فضای خالی و حرکت هر دو واقعی اند. به علاوه، حرکت و فضا مانند خود اتم ها طبیعی و پایه ای اند. و به تحلیلی بیشتر نیاز ندارند.
این سکون است که به توضیح نیاز دارد، نه حرکت، و تبیین دمکریتوس مانند هراکلیتوس این است که:
(( سکون نوعی توهم است ))
به این ترتیب در سال 370 ق.م فلسفه ی یونانی وارد عرصه ی کاملی از ماده گرایی (Materialism) و جبر باوری (Determinism) شد.
در جهان چیزی جز اجرام مادی در حال حرکت وجود نداشت، که برکنار از هر گونه آزادی، ضرورت بر آن حکومت می کرد.
دستاورد فلاسفه ی پیش سقراطی چه بود؟ از طریق آن ها بود که نوع ویژه ای از تفکر، خود را از قید اجداد اسطوره ای و دینی رها ساخت، و روش و محتوای خاص خویش را به وجود آورد. (نوعی از تفکر که به زودی به آن چیزی تبدیل شد که امروزه آن را با عنوان علم و فلسفه می شناسیم)


  
  

تصویر


آناکساگوراس (Anaxagoras):

کثرت گرای بعدی، آناکساگوراس (حدود 500 - 428 ق.م) اهل کلازومنا(Clazomenae) واقع در نزدیکی میلتوس، نظریه ی امپدوکلس را بیش از حد ساده انگارانه یافت.
وی (( بزرهای بی پایان ))(infinite seeds) را جایگزین (( چهار ریشه )) کرد. هر یک از این بزرها چیزی شبیه به یکی از عناصر شیمی امروز است، لذا این نظریه از جهاتی بسیار نو به نظر می رسد. هر یک از اشیاء موجود در جهان حاوی بذرهایی از همه یعناصر است، و در هر یک از آن ها بذر یک عنصر غلبه دارد.

(( در همه ی چیزها بخشی از هر چیز هست...زیرا چگونه ((مو)) می تواند از (( نه مو )) به وجود آید؟ با گوشت از نه گوشت؟ ))
آناکساگوراس با امپدوکلس موافق بود که برای توضیح حرکت و تغییر، وجود نیروهایی ضرورت دارد، اما یک نیروی ذهنی به نام نوس(Nous) یا ذهن را به جای دو نیروی اسطوره ای عشق و کشمکش قرار دارد.
این فرض به معنای آن بود که کائنات براساس یک نظم هوشمند و عقلانی سامان یافته است. (( نوس)) آناکساگوراس تقریبا شبیه به خدایی است که چیزها را از بذرها یا عناصر خلق می کند.

به علاوه، دنیاه های جاندار و بی جان با هم فرق دارند، زیرا دنیای جاندار در درون خود حاوی نوس است که اصلی خود سامان بخش است، حال آن که دنیای بی جان از بیرون توسط نوس سامان می یابد.
خود نوس به لحاظ کیفی در همه جا یکسان است، اما توانایی های اش را ماهیت پیکری که حاوی آن است تعیین می کند. انسان ها هوشمندتر از هویج ها نیستند، اما بدلیل داشتن زبان، انگشتان مقابل یکدیگر و پاها می توانند کارهای بیشتری انجام دهند. ( اگر شما مثل هویج یک ریشه ی صاف و تیز بودید نمی توانستید خیلی هوشمندانه عمل کنید)

توجه داشته باشید که آناکساگوراس اولین فیلسوفی است که به روشنی مرز میان ماده ی (( زنده )) و (( مرده )) را از هم تفکیک می کند.
مفهوم انسان ریخت نوس، برای دو تن از مهم ترین فلاسفه ی بعدی یونان، یعنی سقراط و ارسطو، امید بخش به نظر می رسید، اما در نهایت آن ها را نومید کرد.

سقراط می گوید:
که در آغاز این فکر را هیجان انگیز یافته، اما در پایان به این نتیجه رسیده که هیچ معنایی ندارد.
ارسطو نیز می گوید:
آناکساگوراس همچون انسانی هوشیار در میانه ی عده ای حراف ضعیف یک سروگردن از دیگران بلندتر است.
اما بعدا از آناکساگوراس نومید شد و اعلام کرد که:
((او از منطق همچون فرشته ی نجاتی(deus ex machina) برای ساخته شدن جهان استفاده می کند، و هنگامی که نمی تواند دلیل ضروری چیزی را بیان کند، پای کنطق را به میان می کشد، اما در همه ی موارد دیگر، رویدادها را به هر چیز دیگری غیر از منطق نسبت می دهد.))


  
  
تصویر



زنون (zeno):

زنون الیایی (حدود 490 ق.م - ؟) مجموع ی معروفی از پارادوکس ها را تدوین کرد که در آن ها با استفاده از روش موسوم به برهان خلف (ad absurdum reductio) دیدگاه های عجیب و غریب پارامندیس را مبنی بر ناممکن بودن حرکت (( اثبات )) می کرد.
در این شکل از برهان:
کار را با پذیرفتن نتیجه گیری های طرف مقابلتان آغاز می کنید و نشان می دهید که این نتیجه گیری ها منطقا به نوعی بیهودگی یا تناقض می رسند.

به گفته ی زنون حتی اگر حرکت وجود داشته باشد، شما هرگز به جایی نخواهید رسید، حتی به هدف ساده ای مثل در اتاق.
((پیش از آنکه بتوانید به در برسید باید نصف راه را طی کنید، اما پیش از آن که نصف راه را بروید، باید نصف نصفه ی باقیمانده را طی کنید، اما پیش از آن باید نصف نصف نصف راه را طی کنید، اما پیش از آن که این نصفه را طی کنید. باید نصف آن را طی کنید.))
این برهان در کجا به پایان می رسد؟ هیچ گاه تا بینهایت ادامه می یابد. بنابراین:
(( حرکت حتی در صورت امکان ناممکن است. ))
در یک پلرلدوکس دیگر زنون نشان دادکه در مسابقه ی میان آشیل و لاکپشت، چنانچه آشیل بگذارد که لاکپشت از قدری جلوتر حرکت خود را آغاز کند ( که منصفانه است )، دونده ی تیزپا هرگز نمی تواند خزنده ی کند را بگیرد:
آشیل پیش از آن که بتواند از لاکپشت بگذرد، باید به آن نقطه ای برسد که لاکپشت در آن قرار دارد، اما با فرض وجود حرکت وقتی آشیل به آن نقطه می رسد لاکپشت دیگر آنجا نیست. او به جلوتر حرکت کرده است. در این پارادوکس این حالت تا ابد ادامه دارد.


نتیجه گیری های این برهان های پارادوکسی زنون در دفاع از دیدگاه های استادش پارمنیدس، شاید عبث به نظر برسد، اما این نتیجهگیری ها از مفهوم ریاضی تقسیم پذیری بی پایان همه اعداد و در واقع همه ی چیزها ناشی می شود.برهان های زنون هنوز هم در دوره های عالی مبانی ریاضیات تدریس می شوند.
زنون ما را وادار می کند میان ریاضیات و اطلاعات حسی یکی را انتخاب کنیم:
معروف است که حواس غالبا ما را فریب می دهند، و لذا باید قطعیت ریاضیات را برگزینیم.

با این پیشنهاد، پارمنیدس و زنون باعث بروز بحران در فلسفه ی یونانی شدند. آ نها تمایز بین اطلاعات حاصل از حواس پنجگانه و اطلاعات مبتنی بر منطق محض را تا منتهای آن پیش بردند، تمایزی که بعدها باعث پیدایش دو مکتب
فلسفی تجربه گرایی(Empricism ) و خرد گرایی(Rationalism)شد.
به علاوه آن ها دست به ارزیابی مجدد پیش فرض های یکتاگرایانه(یعنی این دیدگاه که در واقعیت از یک چیز تشکیل شده است) زدند که تا آن زمان مورد قبول همه ی فلاسفه ی یونانی بود. زیرا متفکران به این نتیجه رسیدند که چنین دیدگاهی مستقیما به نتیجه گیری های پارمنیدس منتهی می شود.

به نظر می رسید که فلاسفه باید یا برهان های تکان دهنده ی پارمنیدس را بپذیرند یا یکتاگرایی را کنار بگذارند.
در واقع آن ها یکتاگرایی را کنار گذاشتند.

  
  

تصویر



امپدوکلس (Empedocles):


گروه بعدی فلاسفه به کثرت گرایان(pluralists) معروف اند، دقیقا به این دلیل که نمی توانستند سکون یکپارچه ی هستی پارمنیدس را بپذیرند. بنابراین، آ ها ناگزیر به این باور رسیدند که واقعیت غایی، نه فقط یک چیز، بلکه تکثری از چیزها است.
نخستین فرد این گروه امپدوکلس ( ؟ - تا حدود 440 ق.م)، شهروندی از کلنی یونانی آکراگاس(Aeragas) واقع در جزیره ی سیسیل بود. او عقیده داشت که هر چیزی متشکل از ساده ترین اجزاء چهار عنصر است: (( آتش، هوا، خاک، و آب )). او این عناصر را (( چهار ریشه )) نامید.

اما در مقابل نقد حرکت توسط زنون، امپدوکلس برای توضیح تغییر و حرکت، طرح دو نیرو را لازم می دانست.
این نیروها (( عشق و کشمکش )) بودند. عشق نیروی وحدت است که چیزهای بی ارتباط را گرد هم می آورد تا فرآیند های تازه ای تولید کند، و کشمکش نیروی ویرانگری است که وحدت های قدیم را به اجزاء آن تقسیم می کند.
(( روایت عجیبی از نظریه امپدوکلس بعدها توسط روانکاو معروف قرن بیستم، زیگموند فروید، پذیرفته شد. او این دو نیرو را اروس و تاناتوس(غریزه ی طندگی و غریزه ی مرگ) نامید. فروید با امپدوکلس موافق بود که این نیروها مبنای همه ی مواد عالم را تشکیل می دهند.))
نخستین نظریه تکامل از دل نظام امپدوکلس تکوین یافت.
عشق انواع معینی از هیولاها را گرد هم جمع می کند:
((سرهای متعددی بدون گردن رشد کردند، و دست ها جدا شده از شانه، برهنه و سرگردان بودند، و چشم ها بدون پیشانی به اطراف می نگریستند. بسیاری از موجودات با دو چهره و دو پستان به دنیا آمدند، عده ای زادگان گاو با چهره ی انسانی، و عده ای هم فرزندان انسان با کله های گاو ))
و آن هایی که توانستند بمانند باقی ماندند. ( ارسطو بعدها این دیدگاه را به دلیل بیش از حد تصادفی بودن آن مورد انتقاد قرار داد )


  
  
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >