بدان کس که تو را سخن آموخت به تندى سخن مگوى و با کسى که گفتارت را نیکو گرداند راه بلاغتگویى مپوى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83026
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
6:38 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]
مساله کلیات (Universals):



کلیات مصداق های کلمات را مورد توجه قرار می داد. آگوستین بحثی را در باب زبان آغاز کرد که در سراسر دوران قرون وسطا بر اندیشه ی فلسفی سیطره یافت.
به یاد داشته باشید که براساس دیدگاه آگوستین، خداوند آفرینش خود را همچون یک زمان حال جاودانی رؤیت می کند یعنی گذشته، حال و آینده همگی در یک زمان جمع می شوند.
اگر زبان، واقعیت را بازنمایی می کند و اگر انسان ها واقعیت را تا این حد متفاوت از خداوند تجربه می کنند، پس کلام حقیقی خداوند نمی تواند چیزی شبیه به زبان انسان ها باشد، که جهان را برحسب نوعی توالی زمانی در فضایی بی انتها درک می کنند.

پس زبان انسانی باید نوع تباه شده ای از زبان خداوند باشد.
با این همه زبان انسانی چون خداداد است می تواند حقیقت را دریابد، و لذا ملاحظات الهیاتی لزوما با ملاحظات زبانی همپوشانی دارند.
روایت خاص این مساله که در فلاسفه ی مسیحی، یهودی و مسلمان را به مدت چندین قرن گرفتار خود کرد، توسط بوئتیوس مطرح شد که عمیقا تحت تاثیر آگوستین قرار داشت.

وی رساله ای درباره ارسطو، به قلم نویسنده ی نوافلاتونی فرفریوس(porphyry)را از یونانی ترجمه کرده بود.
فرفریوس جایگاه هستی شناختی جنس(genera) و نوع (species) را مورد سوال قرار داده بود. می دانیم که چیزهای خاصی وجود دارند که ما آنها را (( وال)) می نامیم، اما آیا جنس بالینوپترا (Balaenoptera) یا نوع وال بالدار (Balaenopetra physalis) یا نوع وال آبی ( Balaenopetra musculus) نیز در طبیعت وجود دارد، یا این ها صرفا طبقه بندی هایی مصنوعی اند که در ذهن وجود دارند؟
در جمله ی این سگ قهوه ای است نیز همین مساله بروز می کند. آیا کلمات سگ و قهوه ای نام موجوداتی مشخص و منفرداند، یا به طبقاتی از سگ سانان و چیزهای قهوه ای اتلاق می شوند و آیا طبقات واقعی اند یا مصنوعی؟

البته مجادله ای که در گرفتبود شبیه به مجادله ی میان افلاتون و ارسطو درباره ی جایگاه صورتها( مثل) بود، اما فیلسوفان اوایل قرون وسطا آثار اصلی یونانیان ا در اختیار نداشتند. و 900 سال طول کشید تا آنها به همان نقطه ای برسند که ارسطو در طول عمر یک نسل به آن رسیده بود.
این قضیه به چنان وضعیتی از سردرگمی رسید که جان سالزبری مدعی شد که در روزگار او درباره ی این موضوع به اندازه ی تعداد آدم ها نظرات گوناگون وجود دارد.
یک سوی افراطی این طیف را واقعیت گرایان افلاتونی(platonic realists) تشکیل می دادند. آنها عقیده داشتند که طبقات نه تنها واقعی اند بلکه واقعی تر از افرادند.

خود آنسلم یکی از نمایندگان این دیدگاه بود.
سر دیگر این طیف که به وسیله ی روسلین(Roscelin) و ویلیام اوکامی ( William of Ockham) نمایندگی می شد، آموزه ی موسوم به نام گرایی( nominalism) بود.
که از واژه ی لاتین nom به معنای نام گرفته شده بود. براساس این دیدگاه که سرانجام کلیسا آن را مردود اعلام کرد، تنها خاص ها واقعی اند، و کلماتی که بر طبقات دلالت دارند صرفا نام اند.

به عقیده ی نام گرایان، نظام نام ها تفاوت ها و شباهت هایی پدید می آورند که فقط در ذهن گوینده یا در خود نظام زبان وجود دارند.
من و شما وقتی از انسان شناسان می شنویم که در یکی از قبایل آمازون قورباغه ها، برگ نخل، و گودی زیر بغل در یک طبقه قرار می گیرند.( یعنی طبقه ی چیزهایی که در بالا گرم و خشکند و در پایین مرطوب و تاریک) پوزخند می زنیم، اما نام گرایان از ما می پرسند آیا این طبقه بندی دلبخواهی تر از قرار دادن نهنگ ها و موش های کور در طبقه ی واحد موجودات پستاندار است.

  
  
تصویر



ویلیام اوکامی (William of Ockham):


اثر گذارترین فیلسوف ضد اسکولاستیک اواخر قرون وسطا ویلیام اوکامی(1280 – 1349) بود که قبلا به دلیل موضع نام گرایانه اش دربحث مربوط به جایگاه کلیات ازاو نام بردیم.
نام ویلیام برگرفته از محل ولادت او شهر اوکام واقع در جنوب انگلستان است. پس از پیوستن به فرقه ی فرانسیسی در آکسفورد الهیات خواند و نشان داد منطق دانی زبردست است.
او عقیده داشت هر گونه شناختی به جز شناخت وحیانی یابد مستقیما از مشاهدات حسی اشیاء و رویدادهای خاص به دست آید.
بنابراین به بیانی صریح چیزی به نام شناخت متافیزیکی وجود ندارد. از چشم انداز معرفت شناختی محدودی که آکم بنیاد نهاد استنتاج های متافیزیکی آکویناس اعتباری ندارند.

جستجوی دانش باید با هدایت اصل روش شناختی سادگی صورت بگیرد که براساس آن فرض ((کثرت بدون ضرورت)) ناموجه است.
این اصل که امروزه (( تیغ اوکامی)) نامیده می شود، بعدها به اصل راهنمای همه ی تجربه گرایان و در واقع یکی از مولفه های روش علمی تبدیل شد.
شکل جدید آن غالبا با قالب عبارت ((پدیده ها را فراتر از ضرورت تکثیر مکن)) درآمده است.
این عبارت به معنای آن است که:
چنانچه بتوان پدیده ای را با نظریه ای شامل عناصر کمتر به همان خوبی توضیح داد که با نظریه ای شامل عناصر بیشتر، باید نظریه ی ساده تر را برگزید.
اصل سادگی ویلیام باعث بروز نگرانی هایی در کلیسا شد. این سوءظن شکل گرفت که با استفاده از(( تیغ اوکامی )) تثلیث مقدس به اصلی یگانه بدل می شود.
یا حتی خداوند از تصویر تراشیده شود.

اما هدف ویلیام قطعا حمله به دین نبود. او به بیرون کشیدن کلیات و جوهرها از نظریه های متافیزیکی، و تراشیدن خود متافیزیکی از قلمروه شناخت ممکن علاقه داشت.
تیغ اوکامی علت های صوری و غایی ارسطو را که فیلسوفان اسکولاستیک وسیعا به کار می بردند نیز حذف می کند.
برنامه ی تجربه گرایی سفت و سخت ویلیام راه را بر برهان های سنتی اثبات وجود خداوند، خواه آنسلمی یا توماسی آن بست.
در مواجهه با ویلیام همواره باید به یاد داشته باشیم که از نظر خود او فلسفه ی تندروانه اش به معنای نفی الهیات نبود، بلکه او با سد کردن اندیشه های متافیزیکی در تحمیل قید و بندهایی بر توانایی خداوند، درواقع هدف تحکیم الهیات را دنبال می کرد.

از نظر او آزادی بی حد و حصر خداوند، لطف فهم ناپذیر او و علم فراگیر و کاملش، با هیچ اصل انسانی جز قانون عدم تناقض محدود نمی شود.
در واقع این قدرت های آسمانی حتی می توانند اصول فلسفه ی تجربه گرا را نیز واژگون سازند، زیرا خداوند این توانایی را دارد که در ذهن بندگان خود تصوراتی ایجاد کند که هیچ رویداد واقعی در جهان علت آن ها بوده اند.
تعجبی ندارد که شماری از چهره های دینی آن روزگار دیدگاه های ویلیام را ارتداد به شمار می آوردند. رئیس دانشگاه آکسفورد از دادن درجه ی استادی الهیات به او خودداری، و طی شکایتی به پاپ، خطر رواج اندیشه های ویلیام را گوشزد کرد.
ویلیام به کاخ پاپی در آوینیون فرآخوانده شد تا عقایدش تفتیش شود. ویلیام به مدت 4 سال در آوینیون بود بدون ان که تصمیمی قضایی درباره اش گرفته شود.

در آوینیون ویلیام وارد حوزهی بحثی درباره ی نقش فقر در میان روحانیون شد، چون در مقابل موضع پاپ، از آموزه ی فرانسیسی فقر دفاع کرد.
هنگامی که متوجه شد پاپ در آستانه ی صدور فرمانی دایر بر محکومیت او در دفاع از فقر اصحاب دینی قرار دارد، به باواریا گریخت و از امپراتور لودویگ که نایب السلطنه ی ضد پاپی آن جا بود درخواست حمایت کرد.
ویلیام احتمالا در سال 1349 بر اثر ابتلا به بیماری طاعون سیاه در باواریا در گذشت.

  
  
تصویر



قدیس توماس آکویناس (Saint Thomas Aquinas):

همان طور که پیش تر گفتیم عموما عقیده ی بر این است که توماس آکویناس (1274 - 1225) بهترین پاسخ ها را به دو مساله عمده ی مطرح شده در قرون وسطا داده است: تقابل ایمان - عقل و مساله کلیات.
توماس اشراف زاده ای ایتالیایی بود که از قلعه ی خانوادگی خود گریخت تا به فرقه ی دومینیکی بپیوندد( در آن جا چنان خوب از او پذیرایی کردند که سرانجام قسمتی از میز غذا را به صورت یک دیس کندند تا پاسخگوی اشتهای فراوان او باشد)

وی فلسفه مشاء یعنی فلسفه ارسطو را به عنوان بنیان فکری خویش برگزیده و تصرفات و تغییراتی در آن داده است.
وی معتقد است که انسان می بایست به حقیقت ایمان داشته باشد. و در این بین عقل از کشف حقایق دینی ناتوان و عاجز است. وی رسالت فلسفه را رفع شبهات و مشکلات مردم تلقی می نماید.
وی معتقد بود که فلسفه و حکمت می بایست در خدمت دیانت بوده و زوایای پنهان و آشکار آن را بیش تر تبیین و تحلیل نماید.


وی فلسفه راستین و درست را فلسفه ارسطو معرفی می نماید و در آثار خود از ارسطو به نیکی تمام یاد می کند. وی همانند ارسطو فلسفه را "علم به وجود از حیث اینکه وجود است" تعریف می نماید.

به زعم آکویناس وجود بر دو قسم است:

1) وجود ذاتی.

2) وجود ذهنی.

وی وجود ذاتی یا ذوات را بسیط دانسته و مرکب از ماده و صورت می خواند. وی اذعان می دارد که ماده، وجود بالقوه و صورت، وجود بالفعل است. وی ماده را وجهه نقص وجود و صورت را وجهه کمال آن بر می شمارد.
صورت هر چه به ماده و نقص نزدیک تر می شود انواع و افرادش بیش تر شده و هر چه رو به کمال سوق پیدا می کند به وحدت نزدیک تر می شود. وی معتقد به وجود صورت بی ماده یعنی صورت صور شده که به هیچ وجه انواع و افراد ندارد. وی آن را ذات بسیط و یگانه، محرک نخستین و علت العلل تلقی می نماید.

وی معتقد است که سلسله علل را نمی توان نامتناهی دانست. وی همچنین بر این باور است که عالم آفرینش کامل ترین عوالم است.

وی حقیقت را مطابقه علم با معلوم توصیف می نماید. وی بر این باور است که موجودات عالم طبیعت دارای مراتب می باشند. هر مرتبه نسبت به رتبه بالاتر خود ماده است و نسبت به رتبه نازل خویش صورت می باشد. مرتبه حیات طبیعی نسبت به مراتب زیر حکم صورت را دارد امّا نسبت به حیات روحانی همانند ماده است. وی حیات طبیعی را نسبت به حیات ایمانی به قوه به فعل و نیز به طریق نسبت به مقصد تشبیه می نماید.

وی هدف و غایت زندگی و حیات را سعادت بر می شمارد. همچنین نیل به سعادت را صرفاً از رهگذر فضایل دنیوی می داند. وی بر این باور است که فضایل دنیوی همان فضایلی است که فیلسوفان ماقبل از او آنها را تشخیص و تعیین نمودند.


وی در زمینه جبر و اختیار اعتقاد دارد که دنیا، جهان اختیار است. وی انسان را موجودی مختار و دارای اراده تلقی می نماید. امّا وی انسان را ملزم به رعایت اصولی می داند. وی انسان را موجودی ذاتاً و بالفطره نیکو سرشت تلفیق می نماید ولی اعتقاد دارد که در نهاد انسان تمایلاتی است که وی را به سوی پلیدی ها سوق می دهد.

وی آزادی را یک موهبت و نعمت تلقی می نماید که منشأ عقلانی دارد. وی همچنین بر این باور است که وضع قوانین دولت ها می بایست با نظر مردم انجام پذیرد. وی سرپیچی از قوانین ظالمانه را جایز می شمارد. اما این تمرد از قوانین دولتی می بایست تحت نظارت و هدایت اولیاء دین باشد.

وی روحانیت را بر دولت نیز ارجح و برتر می شمارد. وی در مورد مسائل حکومتی قائل به آزادی اظهار نظر است. ولی در مورد مسائل دینی و مذهبی آزادی فکر و زبان را مطلقاً جایز نمی داند.

باید اذعان داشت در این نظریه نقش قوه عقل و استدلال بسیار سست و ضعیف می باشد. لذا این نظریه از ژرفا و غنای لازم برخوردار نیست. نقطه نظرات این دیدگاه دارای توجیه و استدلال منطقی نمی باشد. این نظریه صرفاً معطوف آن است که عقل را ناقص و ناتوان از فهم مبانی فلسفی معرفی نماید. باید گفت نقطه نظرات آکویناس از پرداخت به مسائل مهم اخلاقی غافل مانده است. و از این رو با بی پاسخ نهادن شبهات فلسفی و اخلاقی راه را بر تفسیرهای شخصی و مغرضانه می گشاید.

نتیجه آنکه این دیدگاه دارای جامعیت و عموم شمولی نمی باشد. این نظریه در مورد ابهاماتی اساسی که در ذهن مخاطب خویش شکل می دهد و اعوجاج ذهنی و خلأ فکری او پاسخی نمی دهد.

این دیدگاه با تکیه بر برخی اصول سنتی و غیر موجه، عنصر تعقل مداری و آزاد اندیشی را صراحتاً سرکوب می نماید. همچنین این نظریه پاسخگوی مسائل غامض، امروزی و جدید نبوده و در حد و فهم معلومات و مکشوفات زمان خویش محصور گشته و از آینده نگری بی بهره است. از دیگر انتقاد های آشکار بر این دیدگاه این است که این دیدگاه شدیداً مبتنی بر اعتقادات مسیحیت است.
بسیاری از مفاهیم که در نظریه وی نقشی اساسی و عمده ایفا می نماید، از آموزه های مسیحیت سنتی اقتباس گرفته است. از این رو این مفاهیم تنها در حوزه این آموزه ها قابل توجیه و باورپذیر است. لذا برای کسانی که با آموزه های دین وی قرابت ندارد قابل استناد نخواهد بود.

  
  
تصویر



یوهان اسکوتوس اریوگنا (John Scotus Eriugena):

پس از گذشت چهار قرن سکوت نسبی، ناگهان فلسفه در کار نخستین فیلسوف متافیزیکی بزرگ و نظام ساز قرون وسطا به نام یوهان اسکوتوس اریوگنا ( حدود 810 - حدود 877) شکوفا شد.
یوهان از ایرلند به مدرسه ی پالاتین متعلق به شاه چارلز شجاع فراخوانده شد تا یک سند یونانی را ترجمه کند که امروزه سند دیونوسیوس دروغین (pseudo-dionysius) نامیده می شود.

در آن زمان به غلط تصور می کردند که این سند نوشته ی قدیس دیونوسیوس است که توسط پولس قدیس به مسیحیت گرویده بود، اما امروزه عقیده بر این است که توسط یک فیلسوف نوافلاتونی هوادار مسیحیت نوشته شده است.
کتاب خود یوهان با عنوان (درباره ی تقسیمات طبیعت) عمیقا تحت تاثیر سند دیونوسیوس دروغین قرار دارد، و ملقمه ای از احکام مسیحی و وحدت وجود افلاتونی است.
از طریق کتاب او و ترجمه ی اثر گذارش، مکتب افلاتونی در مسیحیت جای پای محکمی پیدا کرد.

هدف یوهان مقوله بندی و درک کلیت واقعیت بود که او آن را (( طبیعت)) می نامید. نخستین خط تمایزی که او ترسیم کرد میان (( چیزهایی که هستند)) و (( چیزهایی که نیستند)) بود.
این تمایز مبتنی بر این فرض افلاتونی است که سلسله مراتبی از هستی وجود دارد که در آن بعضی چیزها واقعی تر از چیزهای دیگراند.
(( چیزهایی که نیستند)) آن موجودیت هایی هستند که در مقیاسی نوافلاتونی درجه ی کمتری از واقعیت را در خود دارند.
به عنوان مثال، یک درخت یا اسب خاص، نسبت به مثال درخت یا مثال اسب حاوی هستی کمتری است.

از این رو اشیاء خاص، ذیل این مقوله ی سلبی قرار می گیرند.
همه ی فقدان ها یا محرومیت ها از قبیل اعمال گناه کارانه یا غافلانه نیز در همین رده قرار می گیرند.
شگفت ترین چیزی که در این مقوله می یابیم، آن چیزی است که یوهان آن را (( فراواقعیت)) ( Super reality) می نامد - چیزی که ذهن انسان قادر به فهم آن نیست، و در مقیاس نوافلاتونی در (( فراسوی هستی)) ( Beyond being) قرار می گیرد.
ظاهرا یوهان از خداوند صحبت می کند. چه چیزی بر جای می ماند؟ چیزهایی که هستند کدامند؟ فقط آن موجودیت هایی که می توان آنها را صرفا با بهره گیری از هوش انسانی درک کرد، یعنی مثال های ( مثل) افلاتونی! همه ی چیز های دیگر در فراسوی هستی قرار می گیرند.

به این ترتیب مشاهده می کنیم که این پژوهنده ی مسیحی در موقعیت آشکارا بدی قرار می گیرد و خداوند را در میان چیزهای ناموجود طبقه بندی می کند. یعنی در همان طبقه ای که انتظار داریم سنتورها، گریفین ها، مربع های گرد و کوه های طلا را بیابیم.
چرا نوشته های یوهان به بحث خدا برای همیشه پایان نمی دهد؟ چون روش یوهان مبنی بر استفاده از برهان های ایجابی و سلبی ( برگرفته از دیونوسیوس دروغین) به او امکان می داد که نیست بودن هستی فراسوی هستی را نشان دهد.
ایجابی: ما تایید می کنیم که خداوند خردمند است.
سلبی: ما تایید نمی کنیم که خداوند خردمند نیست.
این تایید و نفی آن به تناقض با خود منتهی نمی شوند، بلگه همچون تز و آنتی تز به گونه ای دیالکتیکی ( به شیوه ی هگل) در قالب یک سنتز به آشتی می رسند و ما را به این دریافت هدایت می کنند که خداوند به نوعی بر امور نظارت می کند.

همین روش به ما نشان می دهد که چرا یوهان می گوید خداوند وجود ندارد، اما نوعی موجودیت (( برتر )) دارد.
یوهان به شیوه ای دیگر نیز طبیعت را تقسیم می کرد:
1- طبیعتی که خلق می کند و خود خلق ناشده است ( یعنی خداوند)
2- طبیعتی که خلق می کند و خود خلق شده است ( یعنی مثال های افلاتونی)
3- طبیعتی که خلق شده است اما خود خلق نمی کند ( یعنی جهان مادی)
4- طبیعتی که خلق نشده است و خود خلق نمی کند ( یعنی خداوند)

به خاطر داشته باشید که در این طرح نوافلاتونی، گفتن این که ((X)) خلق می کند به معنای آن است که در سلسله مراتب واقعیت، چیزی زیر ((X)) وجود دارد که وابسته به X است.
به عکس، گفتن تین که (( Y)) خلق شده است به معنای آن است که Y برای موجودیت خود به چیزی بالاتر!غ از خود وابسته است.
در این نظام خداوند هم ( آلفا ) و هم ( امگا) است،یعنی آغاز و پایان و آفریننده و هدف آفرینش است.خداوند در جهان جاری می شود و به خود باز می گردد.

فلسفه ی یوهان شباهت مشکوکی به نظام تجلی ها در فلسفه ی وحدت وجود افلوتین دارد.
هر چند تلاش های فراوانی به کار گرفته شد تا از تقسیم طبیعت در مقابل اتهام بدعت دفاع شود، اما سرانجام در سال 1225 پاپ هونوریوس سوم آن را به عنوان نوعی بدعت محکوم کرد.


  
  
تصویر



قدیس آنسلم ( Saint Anselm):

پس از یوهانس به مدت 350 سال هیچ متفکری نظام ساز بزرگی وجود نیامد. از قرن سیزدهم، فلسفه به شیوه ای تکه پاره تر از رویکرد آگوستین یا یوهان و یا بعدها توماس آکویناس به حیات خود ادامه داد.
در واقع فلسفه به نوعی دستور فلسفی اصطلاحات الهیاتی محدود شده بود. اما رویکرد تکه پاره به معنای آن نیست که فلسفه دیگر از تاثیر گذاری بازمانده بود.
یکی از شگفت ترین قطعه های منطق فلسفی که در دوران قرون وسطا تولید شد نشان دادن وجود خداوند توسط آنسلم کانتربریایی ( 1109 - 1033) بود که بعدا قدیس آنسلم نامیده شد.

این برهان امروزه به برهان وجودی(ontological argument) معروف است چون نه از مشاهده بلکه از خود فکر هستی نشأت گرفته است.
برهان آنسلم با اشاره به آدم احمقی آغاز می شود (مزامیر 53:1) که (( در دل خود می گوید، خدایی نیست))
اما آنسلم می گوید، حتی این آدم احمق نیز می پذیرد که دست کم به لحاظ ادراکی چیزی وجود دارد که چیزی بزرگتر از آن قابل تصور نباشد.
زیرا هنگامی که این مطلب را می شنود آن را درک می کند...و مطمئنا چیزی که بزرگتر از آن قابل تصور نباشد، نمی تواند فقط در ساحت ادراک وجود داشته باشد.

زیرا فرض کنید که صرفا در ساحت ادراک وجود داشته باشد:
((در این صورت می توان تصور کرد که در واقعیت هم بزرگتر از ادراک است وجود دارد...لذا بی تردید هستی ای وجود دارد که بزرگتر از آن قابل تصور نباشد، و این هستی هم در ساحت ادراک و هم در واقعیت وجود دارد...و این هستی تویی، آن سرور من، پروردگار شما))
این برهان قدری لغزان است و بلافاصله نیز خرده گیرانی پیدا شدند.
یکی از معاصران آنسلم، راهبی به نام گائونلیون (Gaunlion) به نیابت از آن احمق ایرادهای زیر را بر برهان وارد کرد:
1- غیرممکن است (( یک هستی را تصور کرد که بزرگتر از آن ممکن نباشد)) خود این تصور ذهن را دچار حیرت می کند.
2- اگر برهان آنسلم معتبر باشد، در این صورت صرف توانایی تصور یک جزیره ی استوایی کامل، منطقا متضمن وجود چنین جزیره ای خواهد بود.

پاسخ آنسلم به اندازه ی ایرادهای گائونلیون ساده بود:
1- اگر شما عبارت (( کامل ترین هستی)) را درک کنید، در این صورت چنین هستی را تصور کنید.
2- در تعریف یک جزیره ی استوایی چیزی دال بر کامل بودن وجود ندارد، اما خود تعریف خداوند متضمن کمال او است، لذا تصور خداوندی که فاقد کمال باشد امکان پذیر نیست، و چون بدیهی است که بودن کامل تر از نبودن است، پس خود مفهوم خداوند متضمن وجود او است.

این برهان دشوارتر و هوشمندانه تر از آن چیزی است که به نظر می رسد. در واقع برهان بسیار خوبی است، و البته بی عیب نیست.
هوشمندانه بودن آن در این است که نشان می دهد جمله ی (( خداوند وجود ندارد)) جمله ای خود متناقض است. به این دلیل است که تنها یک آدم احمق می توانذ آن را بر زبان براند.
به برهان آنسلم توجه کنید نخست آن که مطلقا پیشینی است یعنی به هیچ گونه مشاهده ی حسی توسل نمی جوید، بلکه منحصرا به منطق محض متوسل می شود.
دوم، این دیدگاه افلاتونی را آشکار می سازد که کامل ترین معادل با واقعی ترین است.

برهان وجودی دارای تاریخی طولانی و پرفراز و نشیب است. پیش از آن که این روایت به پایان برسد باز هم به دفعات با آن برخورد خواهیم کرد.
بسیاری از فلاسفه بر این نظراند که سرانجام ایمانوئل کانت در قرن هجدهم آن را به بایگانی تاریخ سپرد( با نشان دادن این مطلب که اشکال این برهان دستوری است، نه منطقی).
اما حتی امروز، یعنی 900 سال پیش از طرح آن، هنوز هم مدافعان سرسختی دارد.

  
  
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >