ای مردم! هرگاه دانستید، پس به آن عمل کنید؛ شاید که هدایت یابید . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83043
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
11:13 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]

تصویر


اپیکوریانیسم (Epicurus):

فلسفه ی اپیکور (270 - 341 ق.م) به اپیکوریانیسم معروف است. اگر امروز این فلسفه به شکم بارگی، فسق و فجور و ارجی های عیاشانه اشارت دارد، تقصیر اپیکور نیست، بلکه تقصیر بعض مفسران رمی او است.
خود اپیکور زندگی جدی و ساده ای داشت:
خوراکش نان، پنیر و زیتون بود، اندکی شراب می نوشید، در ننوی خود می خوابید و ضمن قدم زدن در باغ از گفتگو با دوستانش لذت می برد.

او در پی جدالی طولانی با یک بیماری دردناک، با وقار و شهامت جان سپرد.
اپیکوریانیسم در نظریه ی اتمی دمکریتوس ریشه داشت.
اما در واقع اپیکور نیز مانند همهی فیلسوفان پس از اسکندر، چندان علاقه ای به علم نداشت، بلکه در پی دست یافتن به زندگی خوب بود.
از زمان ارسطو به بعد معنای زندگی خوب عقب نشینی کرد. دفاع از فعال بودن، اثر گذار بودن، مسئول بودن و سیاسی بودن، به عنوان روشی برای شکوفایی خود، دیگر معنایی نداشت.

اپیکور نیز مانند ارسطو عقیده داشت که هدف زندگی رسیدن به خوشبختی است، اما خوشبختی را صرفا معادل با لذت می گرفت.
هیچ عملی بدون در نظر داشتن لذت ناشی از آن نباید انجام می گرفت، و هیچ عملی به خاطر پرهیز از درد مردود شمرده نمی شد.
این باور، اپیک.ر را به تحلیل انواع مختلف لذت سوق داد. به عقیده ی او دو نوع میل وجود دارد که بر اثر ارضاء آن ها دو نوت لذت بدست می آید:

1- میل طبیعی:
الف) ضروری ( ماند میل به غذا و خواب )
ب) غیر ضروری ( مانند میل به سکس )

2- میل خودپسندانه ( مانند میل به پوشیدن لباس زیبا یا خوردن غذاهای عجیب و غریب)

امیال ضروری باید ارضاء شوند و معمولا به آسانی ارضاء می شوند. این امیال به مقدار زیادی لذت منتهی می شوند و پیامدهای دردناک آن بسیار اندک است.
امیال خودپسندانه لازم نیست ارضاء شوند و ارضاء آن ها هم آسان نیست. این امیال پیامدهای دردناکی دارند.
میل به سکس امری طبیعی است، اما معمولا می توان بر آن غلبه کرد، هنگامی که می توان بر آن غلبه کرد باید بر آن غلبه کرد چون ارضاء میل جنسی لذت فشرده ای در پی دارد، و همه ی وضعیت های عاطفی فشرده خطرناکند.
یکی از امیال طبیعی و لازم که اپیکور به آن اوجه زیای می کرد [b]استراحت [/b]بود.
همه به مفهوم جسمانی و هم روانی.
توجه داشته باشید که:
تعریف اپیکور از لذت سلبی است.
یعنی لذت همان فقدان درد است.(همین تعریف سلبی است که باعث می شود اپیکور از درافتادن به دام نوعی لذت جویی ابلهانه نجات پیدا کند )

مشکل این تعریف آن است که
چنانچه تا نهایت منطقی خود دنبال شود، فقدان زندگی بهتر از هرگونه زندگی خواهد بود.(نتیجه ای که فروید نیز در کتاب فراسوی اصل لذت با آن می رسد، و ادعا می کند که پشت اصل لذت تاناتوس یا غریزه ی مرگ قرار درد)

شماری از دنباله روان رمی اپیک.ر، لذت را به معنایی کاملا متفاوت تفسیر و آن را تحریک مثبت تعریف کردن.
به دلیل وجود این افراطیون بود که امروزه اپیکوریانیسم غالبا با لذت جویی(hedonism) شهوانی تداعی می شود.


  
  

تصویر


ارسطو (Aristotle):

تاثیر افلاتون را می توان در اندیشه های ارسطو(322 – 384 ق.م) که یکی از بهترین شاگردان او بود مشاهده کرد. ارسطو در استاگیرا (Stagira) به دنیا آمد و به مدت 20 سال در آکادمی افلاتون تحصیل کرد.
مهمترین اثر ارسطو در منطق، ارغنون (Organon) است که شامل پنج بخش مقولات (Categories)، تعبیرات (On Interpretation)، تحلیل (Analytics)- که خود شامل دو بخش است- می باشد.

ارسطو تمام علوم را در دایره فلسفه می داند. او دانش بشری را به سه بخش عمده فلسفه نظری، فلسفه عملی و فلسفه ادبی تقسیم می کند. فلسفه ادبی شامل مواردی همچون شعر، ادبیات، سخنرانی و چیزهایی نظیر این است.
فلسفه عملی هم دربرگیرنده مواردی نظیر اخلاق، سیاست و اقتصاد می باشد. او فلسفه نظری را نیز به سه بخش عمده تقسیم می کند : 1- علوم طبیعی نظیر فیزیک و زیست شناسی 2- ریاضیات 3 - فلسفه، متافیزیک و خداشناسی .

همانطور که گفته شد، مشهورترین کارهای ارسطو در علوم طبیعی ، اشتباهات علمی اوست. قسمت دوم فلسفه نظری او ریاضیات است که به علت عدم علاقه، چندان وارد موضوع نمی شود.
قسمت سوم فلسفه نظری ارسطو که بیشتر موضوع مورد بحث ماست، فلسفه متافیزیک اوست .
ارسطو در این مبحث معرفت شناسی با استادش افلاتون موافق است که آگاهی و علم بر کلیات تعلق می گیرد و نه بر عالم محسوسات که همان عالم جزییات است.
افلاتون عقیده داشت که این کلیات یا به عبارت دیگر مثالها هستند که تشکیل عالم واقعی را می دهند و محسوسات ما غیر واقعی و در واقع پرتوی از عالم مثال هستند. اختلاف ارسطو با افلاطون از همین جا شروع می شود. ارسطو بر خلاف استاد معتقد است که این کلیات و مثالها فقط ذهنی هستند و وجود خارجی ندارند.

به عبارت دیگر، بر خلاف افلاطون که دیدی آبژکتیو دارد، ارسطو از نگرشی سابژکتیو نسبت به این موضوع برخوردار است. شاید بتوان این اختلاف را به خلق و خوی این دو متفکر نسبت داد. ارسطو فاقد شور و هیجان افلاطون در خیال پردازی و پرواز ذهن است، اما در عوض مشاهده گری حرفه ای است که بیشترین بهره را از حواس خود می برد.
ارسطو با مشاهده یک شیء در جهان، دو تفسیر از آن ارایه می دهد :
یکی تفسیری که به حالت بالقوه اش مربوط می شود و دیگری که به حالت بالفعل آن مرتبط است. برای مثال، از نظر او، یک دانه بالقوه یک گیاه کامل است. زمانی که این قوه به فعلیت درآمد، به گونه ای بالفعل تبدیل به یک گیاه می شود. یا اینکه، خاک بالقوه می تواند کوزه باشد و با تبدیل شدن به کوزه، این قوه به فعلیت در می آید.
به نظر ارسطو، برای دگرگونی هایی که در اطراف ما رخ می دهد، چهار علت اولیه وجود دارد :
1- علت مادی (Material Cause)
2- علت صوری (Formal Cause)
3- علت سومی که ذکر می کند، علت فاعلی یا محرکه (Efficient Cause) است، که این امر اسباب تغییر را فراهم می آورد، مانند نقش نجار در تبدیل چوب به صندلی
4- آخرین دلیل بروز تغییرات، علت غایی (Final Cause) است.

ارسطو نیز مانند افلاطون، ولی به گونه ای دیگر، وجود را دارای سلسه مراتب می داند و باز مانند او در سلسله مراتبش دچار نوعی کمال گرایی به شیوه ای متفاوت از افلاطون می شود.
برای مثال، او به سلسه مراتبی از جماد - نبات - حیوان - انسان معتقد است که در هر مرحله از این سلسله مراتب، وجود کمال می یابد و به درجه بالاتری صعود می کند.
به عقیده ارسطو، وجه تمایز و برتری انسان نسبت به حیوان، عقل اوست؛ پس عقلانیت یکی از بالاترین درجات کمال است. در رده بندی ارسطو، عقل مجرد و صرف - که کاملاً در حالت صورت و فعل است، نه به شکل ماده و هیولی- در رأس قرار دارد.
خدای ارسطو هم خالق جهان نیست، بلکه محرک اولیه جهان است.
زیرا ارسطو مانند بسیاری از یونانیان باستان به وجود جهانی ازلی و ابدی معتقد است. او در این باره می گوید : « این خدا، خدایی نیست که جهان را مستقیماً و به وسیله نیروهای خاصی بچرخاند، خدا جهان را به شیوه ای می گرداند که معشوقی عاشقش را».
پس خدای ارسطو شخصاً هیچ گونه دخالتی در امور دنیای ما نمی کند و نظاره گری صرف (مانند خود ارسطو!!!) می باشد.
تنها منظره ای که می بیند، فقط خود اوست، زیرا نظاره بر این جهان ناقص، موجب نقص او هم می شود؛ در حالیکه که او کمال مطلق است.
در فلسفه اخلاق ارسطو که متاثر از فلسفه نظری اوست، خیر و سعادت هر موجود در غایتی است که برای او معین شده است.
از آن جایی که کمال انسان در عقلانیت مشخص شده، پس خوشبختی و سعادت انسان در زندگی مبتنی بر عقلانیت است. به عقیده ارسطو، عقلانیت چنین حکم می کند که فضیلت اخلاقی در امری باشد که حد وسط و تعادل در آن رعایت شده باشد. از این رو، ارسطو به انتخاب شجاعت میان تهور و ترس و نیز اقتصاد میان بخل و اسراف و...... توصیه می کند.

ارسطو در سیاست نیز راه وسط را دنبال می کند و از سویی به مخالفت با دموکراسی بر می خیزد. دموکراسی بر این اصل استوار است که همه مردم با هم برابرند، در حالیکه به اعتقاد او اصلاً اینطور نیست و در این نوع حکومت، ارباب بر برده، مرد بر زن، اشراف بر عامه مردم و ... برتری دارد.
در ضمن، چون در دموکراسی حکومت به دست عامه می افتد و عامه مردم را می توان به راحتی فریب داد، پس امکان سقوط و اضمحلال این نوع حکومت زیاد است. در نظر ارسطو، با اینکه حکومت آریستوکراسی (اشرافی) در کل نسبت به دموکراسی ارجحیت دارد؛ اما دارای معایب خاص خود نیز می باشد. زیرا معمولاً منجر به استبداد یا حکومت پول و ثروت بر مردم می شود.
پیشنهاد ارسطو، ترکیبی از این دو نوع حکومت یا در واقع حد واسطی میان آنهاست؛ بدین شکل که مثلاً گروهی از مردمان برتر(احتمالا گروهی از اشراف)، با هم به اداره کشور بپردازند.


  
  
تصویر



افلاتون (plato):

مهم ترین پیرو جوان سقراط افلاتون (347 – 427 ق.م) بود که یکی از نیرومندترین متفکران تاریخ بشمار می آید.
وی بنیانگذار نخستین دانشگاه نیز هست که آکادمی نامیده می شد. در آکادمی دانشجویان گفتگوهای سقراطی را به قلم افلاتون مطالعه می کردند.
جوهر فلسفه ی افلاتون در قالبی تمثیلی در اسطوره ی غار به نمایش درآمده و در مهم ترین اثر او (( جمهوری )) به چاپ رسیده است.
در این اسطوره افلاتون با در نظر داشتن سرنوشت سقراط تصویر زیر را مجسم می کند:

(( زندانیانی را تصور کن که طوری به بند کشیده شده اند که رویشان به سمت دیوار انتهایی غار است. آن ها یک عمر در آن جا بوده اند و چیزی از خودشان یا یکدیگر نمی بینند. آن ها فقط سایه هایی را بر دیوار غار مشاهده می کنند.
این سایه ها در نتیجه ی آتشی به وجود می آیند که بر لبه ی واقع در پشت و بالای سر آن ها روشن است. در حد فاصل این آتش و زندانیان، دیواری کشیده شده است که پشت آ« عده ای در حال که کوزه، مجسمه وسایر کارهای دستی را بر سر خود حمل می کنند در حرکت اند.
زندانیان بازتاب صداهای آن ها را می شنوند و سایه ی اشیاء روی سرشان را می بینند، و این بازتاب ها و سایه ها را به اشتباه واقعیت تلقی می کنند.
افلاتون با اندیشیدن به سقراط این فرض را مطرح می کند که یکی از این زندانیان در بند نیست، می تواند بچرخد و به منشاء واقعی این سایه ها نگاه کند. اما آتش چشمان اش را می سوزاند. او فریب دلچسب سایه ها را ترجیح می دهد.
پشت و بالای آتش دهانه ی غار قرار دارد و بیرون غار زیر تابش نور آفتاب(که تنها اندکی از نور آن به درون غار وارد می شود) درختان، رودخانه ها، کوهها و آسمان قراردارند.

اکنون زندانی پیشین مجبور می شود از(( راه پر شیب و ناهموار صعود کند))(اصطلاح افلاتون برای آموزش) و به دنیای بیرون که خورشید می تابد گام بگذارد. اما نور او را کور می کند.
او باید اول به سایه های این درختان نگاه کند(چون به سایه ها عادت کرده است) و سپس به خود درختان و کوه ها. سرانجام او قادر خواهد بود که خود خورشید را ببیند(تمثیل روشن بین شدن).
افالاتون می گوید:
اگر این آدم که به روشنگری رسیده به غار بازگردد مسخره به نظر خواهد رسید زیرا این جا و آن جا لکه های خورشید را خواهد دید، اما قادر به نفوذ در دل تاریکی نخواهد بود.
و چنانچه سعی کند همبندان خود را آزاد کند، به دلیل برهم ریختن توهماتشان چنان خشمگین خواهند شد که به او حمله خواهند کرد و او را خواهند کشت. (اشاره ای روشن به مرگ سقراط)

نظریه ی مثل:
افلاتون نیز همانند هراکلیتوس و پارمنیدس همه دنیای اطرافمان را که به وسیله حواس از آن مطلع می شویم را دنیایی متحرک تغییرپذیر و فناپذیر می داند.
لذا او معتقد است دنیایی که ما بوسیله حواسمان درک می کنیم موضوع علم نیست و اصلا این دنیا کاملا واقعی نیست.
دنیایی که ما حس می کنیم دنیایی است محدود به زمان و مکان و در قید تحرک و تغییر پذیری پس حقایق واقعی واصیل نمی تواند شامل این دنیای محسوس ما باشد،و در سطح بالاتری از آن قرار دارد. محسوساتی که ما ادراک می کنیم ظواهر و پرتوهایی از آن حقایق اصیل هستند.
افلاتون به هر یک از این حقایق که در عالم بالاتری قرار دارند مثال یا ایده می گوید.مثال برای افلاتون کاملا حقیقی ومطلق ولایتغیر است. این مثالها یا مثل فراتر از ابعاد مکان وزمان هستند لذا تنها راه شناخت وبررسی آنها به کار بردن عقل وخرد است.

دنیا در نظر افلاتون به دو بخش عمده ی دنیای محسوسات و ظواهر و دنیای مثال و ایده ها که تنها با عقل قابل دستیابی می باشد تقسیم بندی می شود.
مثالی معروف برای شرح مثل افلاتونی همان اسب مثالی است.ما در طول زندگی اسبهای بسیاری از نژاد های گوناگون و در رنگهای مختلفی دیده ایم.و می دانیم که این اسبها از هر نژاد و رنگی،اسب می باشند و نه حیوان دیگری،که تنها تفاوت آنها در مسائل جزئی می باشد.
در عالمی بالاتر ایده یا مثالی از اسب موجود است که این اسبها از ان ایده ی اصیل سرچشمه گرفته اند،بیان روشنتر این است که اسب مثالی قالبی برای این اسبها می باشد.(سوالی که در این زمان برای من به وجود می آید این است که،آیا چنین قالبی برای آفرینش انسان نیز وجود دارد که در عالمی بالاتر،تحت عنوان انسان مثالی مطرح باشد؟البته با توجه به قالب این مثال معروف).

پاسخ سؤال به وجود آمده را در جایی دیگر یافتم،آری،پاسخ مثبت است: مانند فلاسفه پیش از سقراط، افلاطون عقیده داشت که تمام طبیعت در حال حرکت و تغییر است. تمام چیزها از ماده ساخته شده اند و در اثر زمان دچار فرسایش می شوند. مثلا تمام انسان ها به وجود می آیند و می میرند، اما یک چیزی هست که همه انسان ها به طور مشترک دارند.
چیزی که سبب می شود آنها را انسان بدانیم.آن چیز،الگو،قالب،یا همان صورت انسان است. این صورتها، جاودانه و تغییر ناپذیرند و در واقع الگوهایی غیر مادی هستند که تمام چیزها از روی آنها ساخته شده است. تمام انسان ها صورت انسان و تمام فیل ها صورت، یعنی قالب و ساختار فیل را دارند. افلاطون به این نتیجه رسید که در ورای جهان مادی، باید حقیقتی نهان باشد. وی این حقیقت را عالم مثال (عالم این صورت ها ) خواند.

بدین معنی علم و شناخت حقیقی انسان، چیزی جز یاد آوری نیست: یادآوری صورتهای جاودانه و حقائق اصلی عالم.
افلاطون به اثبات نظریه ی مثل خود نپرداخت و آن را در حد فرضیه باقی گذاشت.
افلاطون به اثبات خدای خویش نیز نپرداخت،چرا که معتقد بود که تنها با دیدن آثار وی می توان به حضورش پی برد،و در این زمینه بر اساس نظریه ی مثل خود در این حد اکتفا می کند که اگر گرایشی به سوی خیری یا زیبایی وجود دارد پس خیر مطلق و زیبایی مطلقی نیز باید وجود داشته باشد.

  
  

 


  •    

Re: تاریخ فلسفه غرب از ابتدا تا کنون

نوشتهاز سوی Archimedes در شنبه 1 فروردین 1394 - 23:41

Loading...تصویر



سقراط (Socrates):


سوفسطائیان که آموزگارانی حرفه ای بودند، هماورد خود را در مردی یافتند که احتمالا بزرگترین آموزگار همه ی دوران ها است:
سقراط(399 – 469 ق.م).
سقراط به رغم آن که به طور کلی با سوفسطائیان مخالف بود، راه آن ها را در کنار گذاشتن مطالعه کیهان و تمرکز بر انسان دنبال کرد. اما به خلاف شیوه ی مباحثه ی سوفسطائیان درباره ی انسان، سقراط می خواست همهی برهان های خود را بر تعاریف عینی و معتبر استوار سازد.
طرح این مطلب که (( انسان معیار همه چیز است )) برای کسی که نمی داند انسان چیست، فایده ی چندانی ندارد. سقراط در تئه تتوس(Theatetus) می گوید:
(( من در شگفتم که چرا پروتاگوراس نگفته، خوک یا میمون صورت سگی همه چیز است ))

گفتار سقراط دو شاخه می شود:
یکی به سمت بیرون و تعاریف عینی، و دیگری به سمت درون و کشف درون انسان یا روح که از نظر او سرچشمه ی حقیقت بود.
چنین جستجویی را نمی توان در یک سخنرانی آخر هفته انجام داد، بلکه باید عمری را صرف کرد.
سقراط معمولا به دشواری می توانست پاسخ پرسشی را که خود طرح کرده است بدهد. با وجود این، جستجو باید ادامه می یافت، زیرا براساس گفته ی مشهوراش:
(( زندگی مادام که به آزمون کشیده نشود ارزش ندارد ))

سقراط بیشتر وقت خود را در خیابان ها و بازار آتن می گذراند و با هر کسی که برخورد می کرد، درباره ی این که او چیزی می داند یا نه شروع به بحث می کرد. سقراط می گفت:
(( اگر پس از مرگ دنیایی باشد او همین پرسش را در مقابل سایه های قلمروه هادس مطرح خواهد کرد))
طرفه آن که خود سقراط اعتراف می کرد که چیزی نمی داند.
پیشگوی دلفی اعلام کرد به همین دلیل سقراط خردمندترین انسان است، زیرا دست کم می داند که چیزی نمی داند، حال آن که دیگران به غلط گمان می کنند که چیزی می دانند.
خود سقراط کتابی ننوشت، اما شاگردش افلاتون گفتگوهای او را به خاطر سپرد و بعدها با عنوان مکالمات منتشر کرد. این گفتگوهای سقراطی غالبا بر یک پرسش خاص فلسفی تاکید دارند،
مانند:
پرهیزگاری چیست؟(در گفتگویی با عنوان ائوتوفرون Euthyphro )
عدالت چیست؟(در کتاب جمهوری)
فضیلت چیست؟(در منون Meno)
معنا چیست؟(در سوفیست)
عشق چیست؟(در سمپوزیوم)

به طور کلی گفتگوهای سقراطی اط سه بخش تشکیل می شوند:
1-یک پرسش مطرح می شود
2-سقراط نارسایی های جزئی در تعریف طرف مقابل خود را می یافت و به آرامی شروع به افشای آن می کرد، و به این ترتیب طرف را وادار می کرد تا جهالت خود را بپذیرد.
3-هر دو طرف جاهل صحبت به این نتیجه می رسند که باید جستجوی حقیقت را جدی تر دنبال کنند.
سقراط در جستجو برای نیل به حقیقت، بسیاری از شخصیت های نیرومند و صاحب مقام آتن را مورد تعرض قرار داد. دشمنان سقراط علیه او توطئه کردند و او را به تعلیم آموزه های دروغین، بی تقوایی و فاسد کردن جوانان متهم کردند. آن ها او را به دادگاه کشاندند، با این امید که تحقیرش کنندو به اظهار ندامت و طلب بخشش وادارند.

روایت مرگ سقراط:
سقراط در جریان محاکمه ی خود نه تنها اظهار ندامت نکرد، بلکه تعقیب کنندگان خود را بی حیثیت کرد، و با سخنرانی درباره ی جهالت هیات منصفه، این گروه 500 نفره را به خشم آورد.
به علاوه هنگامی که از او خواسته شد مجازات خود را تعیین کند، سقراط توصیه کرد که آتنی ها در تالار شهر به او غذای مجانی و جایی برای اقامت بدهند، هیات منصفه به خشم آمده با 280 رای موافق در برابر 220 رای مخالف او را به مرگ محکوم کرد.
آتنی ها که از اقدام خود در صدور حکم مرگ برای برجسته ترین شنروند خود شرمسار و پریشان خاطر بودند، هنگامی که به نگهبان زندان او برای فرارش رشوه پیشنهاد شد، آماده بودند که راهی دیگر را برای برخورد با او برگزینند.
اما به رغم اصرار دوستانش، سقراط از انجام این کار امتناع کرد، زیرا عقیده داشت که:
چنانچه با فرار خود قانون شکنی کند، این امر به معنای اعلام دشمنی با قانون خواهد بود.
لذا جام شوکران را نوشید و تا آخرین لحظه ی حیات با دوستان خود به گفتگوی فلسفی نشست.

وی پس از مرگ به نماد جهانی شهادت به خاطرحقیقت تبدیل شد.

  
  

تصویر


کریتیاس (Critias):

کریتیاس که بعدا به ستمگرترین فرد از سی جبار(مردانی که دمکراسی را برانداختند و برای مدتی یک نظام دیکتاتوری دودمانی برقرار ساختند) تبدیل شد، بر این نظر بود که:
فرمانروای هوشمند با ترساندن اتباع خود از خدایانی که وجود ندارند آن ها را کنترل می کند.

همان طور که مشاهده می شود جوهر اندیشه سوفسطایی از ذهن گرایی، شک باوری و نیهیلیسم تشکیل می شود.
همه ی چیزهایی که پیش سقراطیان از آن دفاع می کردند بی ارزش شمرده می شود.
واقعیت عینی وجود ندارد، و اگر هم وجود داشته باشد، ذهن انسان قادر به فهم آن نیست. آنچه اهمیت دارد، نه حقیقت، بلکه دستکاری در آن و مصلحت است. شگفت نیست که سوفسطائیان تا این حد سقراط را مورد حمله قرار می دادند.

اما به رغم منفی نگری هایشان، باید چند کلام مهربانانه درباره ی آن ها بگوییم:
1- بسیاری از سوفسطائیان سیاستمدارانی ماهر بودند که عملا به تاریخ دمکراسی یاری رساندد.
2- عداوت تاریخ با آن ها عمدتا مبتنی بر گزارش هایی است که دو دشمن اصلی آن ها، سقراط و افلاتون ارائه داده اند.
3- مهم تر از همه، سوفسطایی گری این تاثیر مثبت را داشت که به انسان ها یاد داد به جای کیهان، خود را در کانون توجه و بررسی قرار دهند.

در فلسفه یپیش سقراطی توجه خاصی به انسان معطوف نمی شد. با ظهور پروتاگوراس و شعار (( انسان معیار همه چیز است )) ناگهان علاقه به انسان و بررسی او متداول شد.


  
  
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >