دوستى پدران سبب خویشاوندى میان فرزندان است و خویشاوندى را به مودّت بیشتر نیاز است تا مودّت را به خویشاوندى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :17
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83027
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
6:41 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]

تصویر




جان لاک (John Locke):

جان لاک یکی از با نفوذترین فلاسفه ی جهان تا به امروز است. او در سال 1632 در ورینگتن از ناحیه ی سامرست انگلیس دیده به جهان گشود. در مدرسه ی وست مینیستر که آن زمان بهترین دبیرستان انگلیس بود و کالج کرایست چرچ در آکسفورد درس خواند و تا 35 سالگی در همانجا تدریس کرد.

گواهی طبابت کسب نمود و پس از ترک زندگی دانشگاهی وارد تحقیقات پزشکی شد، اما سیاست همواره موضوع مورد علاقه ی لاک باقی ماند.
در انقلابی که انگلیسی ها از آن به عنوان «انقلاب شکوهمند» یاد می کنند به لحاظ فکری نقشی تاثیرگذار داشت. دو رساله درباره ی حکومت منتشر کرد که به آنها اشاره خواهد شد.

دیدگاه فلسفی لاک حول چند مفهوم اساسی می چرخد: تجربی، علمی و موافق فهم متعارف. او همنظر با دانشمندان علوم طبیعی، جهان را همچون ماشین غول پیکری می دانست که از اجزای کوچکتر تشکیل شده است.
گفتنی اینکه در قرن هفدهم یعنی زمانه یی که لاک در آن می زیست نهضتی به راه افتاده بود که تلاشش بر براندازی نظرات رایج ارسطویی درباره ی جهان بود و می کوشید تا بینشهای جدید ایجاد کند. لاک بر این عقیده بود که ماشین جهان که خود مرکب از ماشینهای کوچکتر است از قوانین فیزیک و ضرورتهای مکانیکی تبعیت می کند.
یکی از آثار مهم فکری جان لاک کتابی است با عنوان «رساله درفاهمه ی انسانی» که لاک این کتاب را در مدت زمانی نزدیک به 20 سال نوشت. این کتاب را باید اثر جاودانی در زمینه ی معرفت شناسی به حساب آورد.


لاک تفکر را حاصل مجموعه یی از تصورات می دانست. تصورات ناشی از تاثیرپذیری عضوهای حسی هستند. عضوهای حسی دو نوع تصور در مغز ایجاد می کنند: نخست، تصورات ناشی از احساس است، منشای این تصورات به طور مستقیم بیرون از ذهن قرار دارد. دوم، تصورات حاصل از ادراک ذهنی هستند. این دسته ی دوم از تصورات حاصل کار ذهن روی تصورات بیرونی به حساب می آیند.
حاصل این دو گونه تصور مجموعه یی از آگاهی و اندیشه را تشکیل می دهد.
بنابر این هر آنچه در ذهن ما وجود دارد حاصل تجربه است. او معرفت را ادراک پیوندهای میان تصورات می داند. لاک واژه ی تصور یا ایده را به تکرار در کتابش به کار می برد و از خواننده به دلیل تکرار این لفظ در کتابش پوزش می طلبد.
کاربرد این واژه در فلسفه به زمان افلاطون باز می گردد. اما معنایی که افلاطون از آن مستفاد می کند با آنچه نزد لاک به کار می رود و در قرن هفدهم کاربرد پیدا می کند بسیار متفاوت است.

دکارت تصور را چیزی به کلی عقلی می پندارد، در حالی که لاک تصور را به کلی حسی می داند. اگر چیزی که درباره ی آن می اندیشیم به حس درک نشده باشد، فقط تصویری حسی از محسوسات است. او حتی مجردترین تفکرات را نیز به همین شکل تبیین می کند. تفکر نزد لاک داشتن بعضی تصورها در ذهن و راههای گوناگون ترکیب، سنجش و کاربرد آن تصویرها است.
اگر چه لاک در زمینه ی شناخت، اصالت را به حواس می دهد اما معتقد است شناختی که از راه حواس به دست می آیند محدود است و فقط وجود اشیا را به ما می شناسانند نه طبیعت و ماهیتشان را.
از آنجایی که اندیشه های ما درباره ی جهان محدود به مفاهیمی است که از راه حواس کسب شده اند بنابر این تعقل ما درباره ی جهان نیز محدود است.

فلسفه ی سیاسی لاک از زمان حیات او تا به امروز از نفوذی عظیم برخوردار بوده است. نکته ی جالب توجه در اندیشه های سیاسی لاک این است که او اخلاق را که به نظر وی سیاست را هم در بر می گیرد علمی پیشین یا مستقل از تجربه می داند که صحتش به استدالال و منطق وابسته است نه به حس و تجربه. لاک روا می داند که تصوری از یک عمل یا نظام سیاسی در ذهن خود ایجاد کنیم و با موازین عقلی درباره اش به ارزیابی بپردازیم، هر چند که چنین عملی صورت نگرفته باشد و ما آن را به تجربه حس نکرده باشیم.
در فلسفه ی سیاسی لاک آنچه را که می توان مورد ستایش قرار داد دعوت او به تساهل و بردباری است. لاک در رساله اش درباره ی حکومت، نظریه ی حکومت مطلقه را رد می کند. او نیز چون هابز معتقد است که برای حکومت کردن به فرمانروا نیاز است اما بر خلاف هابز قدرت مطلقه را برای فرمانروا جایز نمی داند.
فرمانروا باید پاسخگوی اعمالش باشد و مجمع خاصی باید از او پاسخ بخواهد. این مجمع خاص نماینده ی مردم خواهند بود. او این گونه حکومت را مردمسالار نمی داند بلکه حکومت سلطنت مشروطه می نامد و در واقع همان نوع حکومتی بود که با وقوع انقلاب 1688 موسوم به انقلاب شکوهمند تاسیس شد.

تساهل لاک در زمینه ی مسائل سیاسی ناشی از اندیشه های او درباره ی شناخت شناسی است. او معتقد است که کسی نمی تواند شناختی را که خود فرد باید کسب کند به جای او به دست آورد. بنابراین خودش باید در امور تعمق کند.
اگرچه برای بسیاری از مقاصد علمی همان عقاید دست دوم کافی است اما درباره ی مسائل مهم زندگی از جمله مسائل اخلاقی و مذهبی مردم باید وقت صرف کنند و شخصاً درباره ی امور بیندیشند.
آنچه لاک می گوید در واقع راهگشای مسیری است که به یک جامعه ی بردبار می رسد. شاید این حرف، امروز نکته یی مسلم پنداشته شود اما باید بدانیم که در زمان لاک به هیچوجه چنین نبوده است، همچانکه امروز نیز در بسیاری از جوامع چنین نیست.

لاک را باید بنیانگذار فلسفه ی تجربی جدید دانست. در سراسر قرن هیجدهم به ویژه فرانسویها از او بسیار الهام گرفتند. ولتر، منتسکیو و اصحاب دایره المعارف فلسفی در فرانسه، اندیشه های فلسفی، سیاسی، تربیتی و اخلاقی لاک را به مثابه ی بنیادی دریافتند که مرجع کسب تکلیف شان برای در انداختن تحولات اجتماعی بود؛ تحولاتی که به انقلاب کبیر فرانسه انجامید.

اندیشه های لاک در آمریکا نیز نفوذ گسترده پیدا کرد. بنیانگذاران قانون اساسی آمریکا، هنگام تدوین قانون اساسی پیوسته از اندیشه های لاک شاهد به میان می آوردند. اندیشه های لاک در زمینه ی سیاسی و اخلاقی هنوز هم مورد توجه و تامل است.


  
  
تصویر





گوتفرید ویلهم فون لایب نیتس (Gottfried Wilhelm Leibniz):



گوتفرید ویلهم فون لایب نیتس در سال 1646 در لایپزیک به دنیا آمد. لایب نیتس تقریبا با همه ی دانشمندان بر جسته ی دورانش در سراسر اروپا مکاتبه داشت .لایب نیتس در پی متحد ساختن مذاهب مسیحی بود و از اروپای متحد دفاع می کرد تا ائتلافی باشد بر ضد عالم غیر مسیحی .در سال 1716 در گذشت .
آثار و اندیشه های او در توده ی عظیمی از دست نوشته ها نامه ها و مقالات پراکنده است .از آثار مهم او عدل الهی ، مونادولوژی ، گفتار در مابعد الطبیعه ، مبادی طبیعت و فیض الهی ، نظام نو ، در باره ی فهم انسانی ...
لایب نیتس مدعی بود که عالم به عنوان یک نظام هماهنگ است که در آن وحدت و کثرت و هماهنگی و تفصیل اجزاء وجود دارد .و برای فهم این هماهنگی ما باید تعابیر مرکب و پیچیده را به تعبیرات بسیط تحلیل کنیم .که این تعبیرات بسیط یا غیر قابل تعریف الفبای فکری انسان را تشکیل می دهند .
در مرحله ی بعد ما باید این حدود غیر قابل تعریف را به وسیله ی علائم ریاضی بیان کنیم .و اگر بتوانیم روش درست ترکیب این علائم ریاضی را به دست آوریم می توانیم از طریق برهان لمی به کشف حقایق نائل شویم و حتی به کشف حقایق جدید نیز برسیم .هر چند که حقایق تاریخی و قضایای ممکن از این طریق ممکن نیست .

لایب نیتس با کشف علائم و نماد ریاضی می خواست زبان ممکن و عامی را فراهم آورد و آنگاه این زبان را در همه ی علوم حتی مابعد الطبیعه ، فقه یا حقوق و الهیات بکار برد ." نظام استنتاجی منطق یا ریاضیات بیان یا مثالی از این حقیقت کلی است که عالم یک نظام است . بنابر این ، علم استنتاجی مابعد الطبیعه ، یعنی یک علم وجود ، ممکن است .
پس از تقسیم قضایا به تحلیلی و ترکیبی لایب نیتس فرق می گذارد بین حقایق عقلی متناهی که ما می توانیم ببینیم که انکارش مستلزم تناقض است و حقایق عقلی نامتناهی یعنی چیزی که از نظر ما ممکن الصدق است اما از نظر خداوند انکار ناپذیر است .
هر محمولی که بر موضوعی حمل می شود به نحو تحلیلی است یعنی مفهوم محمول همواره به نحو مصرح یا غیر مصرح مندرج بر مفهوم موضوع است .

اینکه قیصر از رودخانه ی روبیکون عبور کرد تحلیلی است اما ما نمی توانیم بفهمیم نظام پیچیده ای را که منجر به این تصمیم قیصر شد . لذا به نظر می آید که تحلیلی نیست ؛به عبارت دیگر هیچ کس نمی تواند این تحلیل نامتناهی را انجام دهد .فقط خداوند می تواند واجد آن تصور کامل شخصیت فردی قیصر باشد که برای معرفت قبلی همه ی امور که بر او قابل حمل است ضروری است . حقایق ضروری یا حقایق عقل و حقایق امرواقع هر دو ضروری هستنند ، اولی هم برای ما روشن است و هم برای خداوند .
اما دومی برای خداوندضروری است اما برای ما که نمی دانیم ممکن است .پس قضایای ضروری و قضایای ممکن ذاتا بسته به معرفت ماست .اما وقتی گفته می شود که قضایای وجود ضروری اند به این معنی نیست که خداوند اختیاری برای انتخاب این عالم نداشته است .اما چرا خداوند آزادانه این عالم را اختیار کرده است ؟

لایب نیتس می گوید خداوند عالمی را که واجد حد اکثر کمال بود انتخاب کرده است .این انتخاب از روی ضرورت اخلاقی است نه ضرورت منطقی یا ما بعد الطبیعی .
لایب نیتس جوهر خویش یا موناد را از تحلیل قضایا به دست نیاورد و از نظر او جوهر نتیجه ی تحلیل اشکال زبان نیست و یا ما جوهر را از تحلیل منطقی قضایای حملی به دست نمی آوریم .
ما از جوهر تصوری واضح اما غیر متمایز داریم که ناشی از احساس درونی از خود است .و جوهر مستمر از تجربه ی درونی ما یعنی از تجربه ی من دائم اخذ شده است .اما او نظریه ی جوهر خود را اگر چه که از پژوهش های منطقی نگرفته است اما با پژوهش های منطقی ارتباط داده و مطالعات منطقی او نیز در فلسفه ی جوهر وی تاثیر متقابل دارد .
لایب نیتس از اصل جهت کافی این نتیجه را که دو جوهر غیر متمایز ممکن نیست موجود باشند استنتاج می کند .دو موجود حقیقی که به نحو مطلق از یکدیگر غیر متمایز باشند وجودندارد .دو جوهر غیر متمایز که به طور کلی از یکدیگر غیر متمایز باشند جوهر واحدی خواهند بود .پس هر جوهری با جوهر دیگر باید حتما اختلاف داشته باشد حتی اگر این اختلاف بی نهایت کوچک و غیر قابل ادراک باشد .
چون اگر دو جوهر غیر متمایز وجود داشت خداوند و طبیعت در نظام بخشیدن به یکی سوای دیگری بدون جهت کافی عمل می کرد.
مونادها بر روی هم دارای سه خصلت وجودی بنیادی اند .خصلت نخستین ادراک است .

لایب نیتس ماده و نفس دکارت را به عنوان دو جوهر که بر یکدیگر اثر می گزاند را قبول ندارد چون ماده وجود حقیقی ندارد و صرفا پدیدار است و حقیقتا ماده ای نیست که نفس با آن در کنش و واکنش باشد هر چیزی دارای وجود حقیقی امری ذهنی یا نفسانی است منتها با شدت و ضعف موناد هابا هم متفاوت اند.دارای روح و ادراک هستند وهر مونادی جزئی از حقیقت را به فراخور استعداد خود نمودار می سازد جوهر هایی که جماد را می سازند ادراکشان بسیار ضعیف است لایب نیتس اینها را " موناد کاملا برهنه " نام می دهد . گروه دوم موناد هایی که کم و بیش دارای ادراک اند اما دارای ادراک مبهم یا آشفته اند همه ی موجوداتی که دارای اندام ارگانیک هستند مثل حیوانات .
گروه سوم موناد هایی هستند که دارای ادراک هی مشخص یا روشن هستند .مثل انسان. و در هر موجودی یک موناد بر موناد های دیگر برتری دارد که همان نفس و روح آن را تشکیل می دهد .هر مونادی میل وشوق به کمال دارد و میل دارد که نظر گاه خود را وسعت دهد اگر این میل در جنبه ی روحانی باشد علم وفکر وتعقل است و اگر در جنبه ی جسمانی باشد علت فاعلی حرکات می باشد .

اما این مونادهای پراکنده و بی در وپنجره این نظم و هماهنگی و تاثیر متقابل و خصلت دیالکتیکی آنها از کجا می آید.و لایب نیتس معتقد است که خداوند علت صدور این موناد هاست و این نظم و هماهنگی از پیش به آنها داده شده است وآن را اصل هماهنگی پیشین بنیاد می نامد.

دومین خصلت وجودی موناد ها تلاش یا تمایل است .مونادها در ماهیت خود نیرو تلاش و کوشش هستند و محتوای آنها در هر لحظه ادراک آنهاست.لذا میل به خود فرا تر رفتن دارند که همان کمال جویی است .انتقال از یک ادراک به ادراک دیگر یعنی جنبش دایمی.

سومین خصلت وجودی موناد ها جهان نمایی است چون هر مونادی دارای دو خصلت پیشین ادراک و تلاش است پس در هر لحظه ، همه ی جهان هستنی را نشان می دهد .


لایب نیتس زمان و مکان را نسبی می داند مکان چیزی جز ترتیب موجود بودن اجسام با یکدیگر نیست و زمان هم چیزی جز توالی و پی درپی بودن اجسام نیست .

  
  
دوره ی رنسانس (Renaissance)




Zoom in (real dimensions: 800 x 526)تصویر




واژه رنسانس از زبان فرانسه وام گرفته شده­ است و به معنای تولد دوباره یا نوزایی است. کسانی که دوران رنسانس را پدید آوردند بر این گمان و باور بودند که عصر آنها با سده­های میانه هیچ ارتباط وثیقی ندارد بلکه به یونان و روم باستان مربوط می­شود چرا که به زعم آنها بشر تنها در دنیای باستان کارها و موفقیت­های بزرگ را تجربه کرد. در واقع رنسانس بر ­آن بود که با زایش دوباره فرهنگ یونان و روم، امکان موفقیت و پیشرفت­های سترگ را دوباره فراهم آورد.
درباره اینکه این تولد دوباره حیات فرهنگی در اروپا از چه زمانی آغاز شده است بحث­های زیادی میان مورخان عصر رنسانس وجود دارد. برخی سال 1453 میلادی که فتح قسطنطنیه به دست ترکان عثمانی رخ داد را نقطه پایان قرون وسطی و آغاز عصر رنسانس می­دانند. با تسخیر قسطنطنیه متفکران یونانی با متونی چند به اروپای غربی مهاجرت کردند و مطالعه فرهنگ و اندیشه یونانی را گسترش دادند.

از نظر عده­ای دیگر سال 1492 میلادی یعنی سال ورود اروپائیان به قاره آمریکا و همچنین ساکنین آن و مسافرت­هایی که از قبل به آسیای شرقی و خاور میانه انجام داده بودند افق­های جدیدی به روی آنان باز کرد و سبب آشنایی با فرهنگ­ها، زبان­ها و ادیان دیگر شد و راه­های تجاری بیشتری را به روی آنان گشود.
ولی رنسانس نیز مانند همه اعصار سرنوشت ساز، به­یک­باره آغاز نشد و یک­باره نیز به اتمام نرسید. می­توان گفت بسته شدن نطفه رنسانس یعنی آغاز حرکت­های فکری مستقل از نظام فکری حاکم از اواسط قرن 13 میلادی است. در این زمان کلیسای کاتولیک حاکم بلامنازع بر فرهنگ و سیاست قرون وسطی است همچنین در همین هنگام حاکمیت فلسفه و کلام مدرسی (اسکولاستیک) بر دانشگاه­ها و سایر مراکز فرهنگی و دینی اروپای غربی مشاهده می­شود. به­هرحال به­طور قطع نیمه دوم قرن 15 و تمام قرن 16 میلادی را می­توان عصر رنسانس و دوران حاکمیت تفکر رنسانسی دانست.


ویژگی های عصر رنسانس
از جهت سیاسی در این عصر پادشاهان و امیران نسبت به دستگاه کلیسا مستقل­تر شدند به گونه­ای که در نهضت اصلاح دینی برخی از آنان به طور علنی از این جنبش حمایت کردند و در مقابل پاپ و کلیسای کاتولیک ایستادند و سرانجام از کلیسا خارج شدند؛ امری که در قرون وسطی غیرقابل تصور بود.
از جهت اقتصادی بازرگانان با سود چشم­گیری که از تبادل کالا به­دست آورده بودند استقلال اجتماعی بیشتری کسب کردند. توسعه اقتصادی و بازرگانی در رنسانس مستلزم این بود که اقتصاد پولی به جای اقتصاد مبتنی بر مبادله کالا به کالا رایج شود. به همین خاطر نقره و طلا از آلمان و آمریکا به بازار آمد و طولی نکشید که بانک­ها و بانک­داران پدید آمدند. از دیگر سو بازرگانان به خاطر افزایش تقاضا و کمبود کالا به مسافرت به سرزمین­های دیگر و جستجوی عرصه­های تازه برآمدند.
مسافرت به سرزمین­های ناشناخته، استفاده از تکنیک­های پیچیده­تری را می­طلبید در نتیجه اروپائیان به ساخت وسایل و ابزار جدید برای دست­یابی به طلا و لوازم تجملی و اشیاء گران­بهای سرزمین­های دیگر پرداختند.
اروپائیان از رهگذر مسافرت­ها و آشنایی با تمدن­های دوردست، به مطالعه وسیع­تر متون یونانی و لاتین دست زدند و به همین دلیل فراگیری زبان های دیگر در میان اندیشمندان این دوره امری رایج گردید.
در سده­های میانه متون متفکران و ادیبان رومی غالبا برای و یا با توجیه فراگیری زبان لاتین خوانده می­شد در حالی­که هدف همواره اثبات برتری و حقانیت مسیحیت کاتولیک نسبت به هر نوع اندیشه دینی و غیردینی بود. اما در عصر رنسانس متون را برای فهم محتوای آنها مطالعه می­نمودند. همین تغییر نگرش سبب گردید که بسیاری از مفاهیم فکری قدیم اعتباری ویژه بیابند. به عنوان مثال کسانی همچون اراسموس با مطالعه متون قدیمی، اخلاقی مستقل از اخلاق مسیحی کشف کردند. اراسموس حتی اظهار داشت که اگر کاربرد کلمات اجازه می­داد، سقراط که از دیدگاه مسیحی مشرک بود را یک قدیس می­خواند.
در حقیقت عالمان اخلاق در این دوره همانند دانشمندان که در پی شناخت طبیعت مستقل از دین و کلیسا بودند، سعی داشتند تا انسان طبیعی را، عزل نظر از مآل فوق طبیعی آن توصیف کنند و برای این منظور نوشته­های اخلاقی باستانی مخصوصا آثار رواقیان راهنمای آنان بود.

البته این بدان معنا نیست که اخلاق در این دوران به سمت رشد و شکوفایی گرایش داشته است بلکه اساسا در رنسانس قوانین کهنه اخلاقی حرمت خود را از دست دادند. اکثر حکام مقام خود را با خیانت به دست آورده بودند و با قساوت در حفظ آن می­کوشیدند. کاردینال­ها هنگامی که برای شرکت در مراسم تاج­گذاری پاپ دعوت می­شدند از ترس مسموم­شدن، شراب و ساقی­شان را با خود می­بردند.
یکی از مهم­ترین اتفاقات عصر رنسانس، اختراع دستگاه چاپ است. با اختراع این دستگاه به وسیله گوتنبرگ، کتاب به تعداد بیشتر، ارزان­تر و آسان­تر در اختیار دوست­داران دانش قرارگرفت. تعداد افراد باسواد رشد چشم­گیری یافت و زنان نیز به کتاب­ها دسترسی بیشتری یافتند.
از دیگر ویژگی­های دوران نوزایی افزایش تعداد مراکز آموزشی و تنوع آنها است. در این دوران مراکزی شکل گرفت که از حوزه اختیار مقامات کلیسا بیرون بود. در این مراکز چنانکه اشاره شد فقط یافتن حقیقت و تحصیل علم برای خود علم هدف قرار گرفت نه تربیت عده­ای کشیش و سازگارکردن ایمان با عقل.


تفکر در عصر رنسانس
تفکر رنسانس را می­توان به­طور عمده به سه بخش تقسیم نمود:
الف) فلسفه: رنسانس دوره توفیق­های بزرگی در زمینه فلسفه نبود ولی این دوره کارهایی را صورت داد که مقدمات عظمت قرن هفدهم را فراهم ساخت؛ اولا رنسانس فعالیت فکری را به عنوان یک کار لذت بخش اجتماعی تشویق می­کرد و نه به عنوان تفکر محدود و محبوس که هدفی جز صیانت از یک مذهب معلوم و مشخص نداشته باشد.
ثانیا دستگاه فلسفه مدرسی را که به صورت غل و زنجیر فکری درآمده بود در هم شکست چرا که رنسانس مطالعه فلسفه افلاطون را احیا کرد و افلاطون را به جای ارسطو نشانید و بدین وسیله حداقل آن اندازه استقلال فکری که لازمه انتخاب میان افلاطون و ارسطو است را فراهم آورد. رنسانس در مورد این دو فیلسوف اطلاعات مستقیم و اصیلی به دست داد که از لفاظی ظاهری نوافلاطونیان و شاعران عرب­زبان مبرا بود.
اروپائیان پس از تسخیر قسطنطنیه با ورود آثار افلاطون به زبان اصلی از بیزانس به مجموعه آثار او دسترسی یافتند و به ترجمه آن به زبان لاتینی همت گماشتند.
البته باید توجه داشت که فلسفه مشاء در عصر رنسانس نیز مانند سده­های میانه همچنان در دانشگاه­ها تدریس می­شد اما مهم­ترین امری که این فلسفه را از فلسفه مشائی قرون وسطی متمایز می­کرد توجه رنسانسیان به زبان یونانی در مطالعه ارسطو بود. به این معنی که در دانشگاه­ها متون ارسطو را به زبان یونانی مطالعه و تدریس می­نمودند.

در مطالعه افلاطون در دوره رنسانس حداقل سه جریان عمده می­توان یافت:
1. عده­ای­ همچون پلتو ( Pletho) افلاطون را از دیدگاهی غیر مسیحی مطالعه می­کردند و تعلیم می­دادند.
2. عده­ای دیگر مانند مارسیلو فیچینو سعی می­کردند که آراء افلاطون را با اعتقادات مسیحی جمع کرده و آن را تبیین کنند.
3. افرادی نیز همچون کپرنیکوس، گالیله و جوردانو برونو از آراء افلاطون و به­خصوص توجه­اش به ریاضیات در بحث­های جهان­شناسی استفاده می کردند.


ب) اومانیزم: انسان­گرایی نامی است که مورخان برای جریان نظری خاصی در دوره رنسانس در نظر گرفته­اند که این جریان بر ارزش­های انسانی در مقابل تحقیر انسان و جهان توسط راهبان مسیحی قرون وسطی تاکید می­کرد.
انسان­گرایان عصر رنسانس به جای عالمی که ثمره گناه انسان بود و باید با زهد و دوری از آن و هرچه متعلق به آن است نجات یافت، جهانی زیبا و سازمان­یافته و به جای جزم­گرایی کلیسایی، تساهل و به جای جزم­گرایی فلسفه مدرسی، خردگرایی همراه با ادبیات، هنر و اخلاق را به بشر غربی عرضه کردند.
آنان همچنین در قرن 15 و 16 میلادی در مقابل برنامه مدرسی دانشگاه­ها و مدارس رهبانی، برنامه­ای تربیتی-آموزشی ارائه کردند که این برنامه شامل مطالعه علوم صرف و نحو (همراه با ادبیات لاتین و گاهی یونانی) فن بیان و بدیع، شعر و اخلاق بود. این برنامه عمدتا بر پایه آثار اندیشمندان یونانی و لاتینی و گاهی برخی از آزاداندیشان مسیحی قرار داشت که «مطالعات علوم انسانی» خوانده می­شد.
آنچه اومانیست­ها به لحاظ فکری از آثار یونانیان آموختند بهره­وری عادی و سالم از برکات زندگی در سایه یک تمدن پیشرفته، همراه با فکر هماهنگی و قانون طلایی اعتدال بود.
آنان این نکته را دریافتند که خوشی­های بی­ضرر و رغبت­های طبیعی وسایلی است که عقل به وسیله آن زندگی خوب را سامان می­دهد و برخلاف تعلیمات قرون وسطایی ربطی به شیطان ندارد.
بنابراین نباید آن را گناه شمرد و نباید تلاش کرد که آن را به یاری خدا مقهور و سرکوب نمود یا با شرم و سرافکندگی از آن بهره گرفت. حکمت یونانیان قدیم چنین می­گفت: «کامل باش و سالم باش و به تن و جان توانا باش و فرصت را برای رشد و نمو در این جهان غنی از دست مگذار.»
اما در عمل همه کسانی که در عصر رنسانس زندگی آزاد یونانی را تمجید می­کردند وقتی از حالت زهد و رهبانیت آزاد می­شدند، با شوق و ولع در طلب لذت­های انسانی بودند و بیرون از روش اعتدال یونانی، در آروزی لحظاتی که از لذت زندگی سرشار بود می­ سوختند

ج) اصلاح دینی: اصلاح دینی مهم­ترین جنبش دینی در دوره رنسانس است که پس از آن مسیحیت اروپایی و آمریکایی شکلی جدید یافت. شاید مهم­ترین دلیل ظهور جنبش اصلاح دینی در این دوره این بود که برای بسیاری از اروپائیان عصر رنسانس ساختار کلیسا دیگر نمی توانست خواسته­های دینی­شان را برآورد. جزم­گرایی مفرط آنان و قرار دادن سازمانی این جهانی یا سکولار به عنوان تنها راه نجات اخروی برای بسیاری از غربیان ارضاکننده نبود.
همچنین دنیاگرایی، فساد و شهوت رانی کشیشان از دیگر عواملی بود که مردم را با اصلاح­گران همراه نمود.
مارتین لوتر یکی از شخصیت­هایی است که در این دوره نقشی مهم و اثرگذار بر جای نهاد. او قدرت کلیسا را مستقیما به چالش کشید و 95 اعتراض بر آن وارد نمود. در این اعتراضات اقداماتی از کلیسا را شرح داد که از نظر وی به سوء استفاده، تحریف و تضعیف ایمان می­انجامیدند. یکی از مهم­ترین این اعتراضات مخالفت او با عمل کشیشان در خرید و فروش آمرزش گناهان بود. وی خرید و فروش غفران­نامه را که در قرون وسطا رواج داشت و منبع درآمد کلیسا بود محکوم کرد. لوتر توبه را امری باطنی و وجدانی می­دانست که بدون واسطه کلیسا و کشیشان صورت می­گیرد.
وی با طرح شعار «خودکشیشی» که مشوق فردگرایی بود و نیز با شعار خصوصی­سازی دین و محدود ساختن قلمرو آن به رابطه انسان با خدا، حذف دین از صحنه اجتماع را رقم زد. از پیامدهای نهضت اصلاحی وی، درگیری فرقه­های مذهبی بود که موجب از بین رفتن قداست دین و زمینه­سازی برای سکولاریسم شد.

به طور کلی می­توان گفت اصلاح­گران سه هدف عمده را دنبال می­کردند:
الف) برقراری دوباره انضباط کلیسا که ناشایسته­کاری­ها و زندگی­های بی­بند و بار دنیوی بسیاری از روحانیون، آن را زیر پا گذاشته بود.
ب) اصلاح عقیده بر مبنای اصول سابق و بازگشت به سادگی مفروض نخستین.
ج) تخفیف در نظارت جزمی اعتقادی و اجازه مقداری آزادی برای تفسیر کتاب مقدس و داوری شخصی و خصوصی بر اساس آن.
یکی از جریانات مهمی که در راستای جنبش اصلاح دینی به­وجود آمد، نهضت پروتستانتیزم است. پروتستانتیزم با حذف کلیسا به عنوان واسطه نجات، عرضه احکام و اعتقادات را برای سعادت اخروی و به صورت کلامی و آئین­های گوناگون نه تنها بی­معنا و بیهوده در نظر گرفت، بلکه آنرا مانعی برای نجات انسان دانست. پروتستانتیزم همچنین به شدت با رویه فیلسوفان مدرسی که می­کوشیدند ایمان را با مفاهیم فلسفی و به طریق عقلی توضیح دهند مخالفت کرد.


تبعات و دستاوردهای عصر رنسانس
انسان غربی در این دوره کلیسا محوری و تفسیر آن از انسان و جهان را کنار گذاشت و انسان­محوری را در ارتباط با دین، هنر، ادبیات و سایر معارف مدنظر خود قرار داد. اندیشمندان این عصر در پی آن بودند که تفسیر عالم را خارج از جزمیات تحمیلی کلیسای کاتولیک به انجام رسانند
رهایی از قید حاکمیت کلیسا منجر به رشد فردیت و حتی به سر حد هرج و مرج رسید. در اذهان مردم عصر رنسانس انضباط –اعم از فکری، اخلاقی و سیاسی- فلسفه مدرسی و حکومت دینی را تداعی می­کرد
منطق ارسطویی مدرسیان اگرچه محدود بود اما توانسته بود نوع خاصی از دقت را پرورش دهد. وقتی مکتب ارسطویی از مد افتاد در ابتدا چیز بهتری جای آن را نگرفت بلکه فقط یک تقلید التقاطی از نمونه­های قدیم رواج یافت. حتی تا قرن هفدهم نیز چیز مهمی در فلسفه به وجود نیامد. هرج و مرج اخلاقی و سیاسی ایتالیا در قرن پانزدهم وحشت­آور بود به گونه­ای که نظریات ماکیاولی را برانگیخت.

البته خارج از عرصه اخلاقیات، رنسانس محاسن بزرگی داشت. این دوره در معماری، نقاشی و شعر شهرت خود را تاکنون نگاه داشته است. رنسانس مردان بزرگی از قبیل لئوناردو داوینچی، میکل آنژ و ماکیاولی را پدید آورد. مردمان درس خوانده را از محدودیت فرهنگ قرون وسطایی رهایی بخشید و دانشمندان را در حالی که هنوز برده عهد قدیم بودند بر این نکته آگاه ساخت که مراجع معروف (همچون افلاطون و ارسطو و...) تقریبا در هر موضوعی عقاید مختلف و متفاوت داشته اند.
رنسانس با احیاء علم و آگاهی نسبت به یونان چنان محیط فکری­ای را پدید آورد که در آن بار دیگر ممکن شد که با توفیق­های یونانیان رقابت شود و در آن نبوغ فردی با چنان آزادی­ای که از زمان اسکندر به بعد سابقه نداشت شکوفا گردد.

منبع:
www.pajoohe.com
نویسنده : عبدالرضا آتشین صدف


  
  
خردگرایی قاره ای و تجربه گرایی انگلیسی
قرن های هفدهم و هجدهم


Zoom in (real dimensions: 490 x 600)تصویر



رنه دکارت (René Descartes):


نخستین نظام فلسفی حقیقتا شکوهمند دوره ی مدرن را رنه دکارت (1650-1596) فیلسوف فرانسوی، بنیان نهاد.
دکارت شاید خوش سیما نبود،اما هوش فراوان داشت! دکارت نخست با ابداع هندسه ی تحلیلی برای خودش در معبد غول های اندیشه جایگاهی دست و پا کرد. کا او در هندسه ی تحلیلی تحقق رویای فیثاغورث در نشان دادن رابطه ی میان هندسه ی مسطحه و جبر محض بود.
پس از انجام این کار در حوزه ی ریاضیات، در سال 1633 تصمیم به انتشار دست نوشته ی خود در فیزیک گرفت.
اما هنگامی که باخبر شد 17 سال قبل گالیلو گالیله به خاطر تدریس دیدگاه هایی درباره ی دنیای فیزیکی و بسیار نزدیک به دیدگاه های دکارت به وسیله ی دستگاه تفتیش عقاید دستگیر شده است، شتابان نزد ناشر رفت تا دست نوشته ها را پس بگیرد.
دکارت کاتولیکی ملتزم بود، اما عقیده داشت که دین به روایتی که بعضی هم کیشان اش از جمله بعضی افراد صاحب نفوذ می فهمیدند و پیروی می کردند. آکنده از تناقض و خرافات است.

او موضع گیری ارتجاعی کلیسا در مقابله با علوم نوپا، از جمله نوشته های اخترشناسی گالیله را بر نمی تافت.
دکارت بر این نظر بود که یک تصویر درست از انسان باید هم دربرگیرنده ی ارزش های معنوی باشد و هم ظرفیت لازم برای بررسی های علمی جدی را داشته باشد.
دکارت در جستجوی مبنایی محکم با قطعیت مطلق بود تا دستگاه شناخت عینی و تازه ی خود را بر آن استوار سازد.

برای این منظور نوعی زوش (( شک ریشه ای radical adoubt)) را برگزید که شعارش این بود:
(( در همه چیز باید شک کرد ))

دکارت در مورد هر آن چیزی که می شد شک کرد، حتی در مواردی که زمینه های شک ورزیدن ضعیف بود، شک ورزید، تا در نهایت به کشف قضیه ای برسد که به لحاظ منطقی غیر قابل شک و تردید باشد.
چنین شکی اگر وجود می داشت، شالوده ی قطعی کل شناخت را تشکیل می داد.
او می نویسد:
(( من باید برای همیشه به طور جدی خود را از چنگ تمام عقایدی که قبلا پذیرفته ام رها سازم، و چنانچه در پی احداث سازه ای محکم و دایمی در علم هستم، ساختن یک نظام جدید را از شالوده آغاز کنم))
این طرح ریشه ای ایجاب می کرد که او (( خانه ی شناخت)) کهن را که زیر بار دیرک های پوسیده و الوارهای لرزان قرار داشت ویران سازد و بازسازی آن را از شالوده آغاز کند.

دکارت به خوبی می دانست چنانچه بخواهد برای نجات خود از چنگ تمام باورهای گذشته، شمار بی پایان باورهای موجود را یک به یک به چالش بکشد، تا ابد طول خواهد کشید، و لذا همچونیک بازرس موریانه خوردگی به این فرض توسل جست که چنانچه یکی از ستون های نگهدارنده ی اصلی موریانه خورده باشد، کل بنا در معرض خطر خواخد بود.
به این ترتیب سازه ای را برای بررسی انتخاب کرد که بخش اعظم شناخت بر آن استوار بود، و این سازه اطلاعات مربوط به دنیای خارج بود که از طریق حواس پنج گانه به دست می آمد.
او می نویسد:
(( تمام آنچه را که تا به امروز به عنوان حقایق قطعی پذیرفته ام، یا از حواس خود آموخته ام، و یا از طریق آنها))
شگفت آن که این روش تردید ریشه ای منشا عمده و اولیه اطلاعات را با یک ضربه از صحنه خارج می کند. او اعلام می کند که حواس فریبکارانی شناخته شده اند، و اعتماد به یک دروغگوی شناخته شده دور از عقل است.

حرف دکارت روشن است. همه ی ما درباره ی توهمات بینایی در استخر، آب در جاده، و نیز توهمات مربوط به حواس دیگر چیزهایی می دانیم.
به این ترتیب شک ریشه ای به ناگهان دکارت را از تمامی اطلاعات به دست آمده از حواس محروم کرد.

اما دکارت بلافاصله احساس می کند که بیش از حد به جلو دویده است. او می نویسد:
(( و من چگونه می توانم انکار کنم که این دست ها و این بدن به من تعلق دارند، مگر آن که خود را با اشخاصی مقایسه کنم که عاری از هر گونه حسی، مغزشان چنان در چنبره ی سفرای سیاه اسیر و مکدر است که مدام به ما اطمینان می دهند که پادشاه اند، حال آن که به واقع آدم هایی تهیدستند ... یا کسانی که تصور می کنند کله ای سفالی دارند، یا کدوتنبل هستند، یا از شیشه ساخته شده اند. اما آنها دیوانه اند، و من هم اگر از این نمونه های اغراق آمیز پیروی کنم به اندازه ی آنها دیوانه خواهم بود))
دکارت می گوید کسی که به دستان خود خیره می شود و در حیرت است کخ این دستان به او تعلق دارند یا خیر، فیلسوف نیست، بلکه دیوانه است.

او به نتیجه می رسد که هیچ آزمونی وجود ندارد که با قطعیت مطلق ثابت کند که در احظه ای معین شخص در حال رویا دیدن است. بنابراین، دکارت سازگار با شک ریشه ای، بر این فرض است که همواره این امکان وجود دارد که شخص در حال خواب دیدن باشد.
این فرض هرگونه امکان رسیدن به یک شناخت قطعی را از طریق حواس ابطال کند.
درباره ی ریاضیات چه می توان گفت؟
شاید ریاضیات نامزد خوبی برای قطعیت مطلق باشد. دکارت می گوید:
(( صرف نظر از این که خواب باشم یا بیدار، دوبعلاوه ی سه همیشه برابر با پنج است، مربع هرگز نمی تواند بیش از چهار ضلع داشته باشد، و ناممکن به نظر می رسد که حقایقی به این روشنی و آشکاری را بتوان نادرست یا غیر قطعی به به حساب آورد))
اما تردید ریشه ای، دکارت را وادار می کند که چنانچه دلیلی برای تردید وجود داشته باشد، حتی در ساده ترین قضیه های حساب نیز تردید کند.

بسیار خوب، اگر آفریدگار جهان خدای کریم کاتولیسیسم نباشد که دکارت از کودکی درباره ی او چیزهایی یاد گرفته است، بلکه شیطانی نابغه و بدکردار باشد که تنها هدف اش فریب دادن آدم ها است، در این صورت حتی ساده ترین داوری های حساب نیز می توانند نادرست باشند.
بسیار خوب، در صورتی که حواس دکارت او را فریب دهند، یا در حال خواب دیدن باشد، یا شیطانی با قدرت متعال تمام نیروی خود را برای فریب دادن او بکار گیرد، آیا باز اندیشه ای وجود دارد که دکارت از باب آن یقین داشته باشد؟ آیا حقیقتی وجود دارد که حتی برای یک دیوانه درست و قطعی باشد؟
آری، تنها و تنها یک حقیقت این چنینی وجود دارد:
(( من فکر می کنم، پس هستم ))

حتی اگر حواسش او را فریب دهند، حتی اگر در حال خواب دیدن باشد، این قضیه مادام که او بیان اش می کند یا آن را در آگاهی خود دارد صادق است.
تنها و تنها همین قضیه است که تحت هیچ شرایطی قابل تردید نیست.
دکارت باید اکنون راهی برای فرار از چنگ (( خودمداری solipsism)) پیدا کند، یعنی خود را از قید و بندهای ذهنیت خود نجات دهد و وجود جهان خارج را به کرسی بنشاند.
برای انجام این کار به درون نظر می افکند و محتوای ذهن خود را به دقت مورد بررسی قرار می دهد، زیرا در این شرایط یعنی کار کردن با قوانین سفت و سخت تردید ریشه ای محتوای ذهن او تمام چیزی است که دکارت می تواند با آن کار کند.
دکارت کشف می کند که ذهن علاوه بر داده های حسی ، حاوی چهار تصور ذاتی(innate ideas) یا همان سایه های افلاتونی نیز هست که از داده های حسی مشتق نمی شوند.

در واقع از دیدگاه دکارت همین تصویر (( خود بودن)) یکی از این تصورات ذاتی است.
تصورات ذاتی دیگر عبارتند از:
همسانی (که تصور (( این همان)) بودن است)
جوهر (که همان تصور (( چیز بودن)) است)
خدا ( تصور یک (( هستی کامل)) است)
چنانچه بتوان اثبات کرد که تصورات (( جوهر)) و (( خدا)) واقعی اند، این نتیجه حاصل خواهد شد که در جهان علاوه بر آگاهی دکارتی، چیز دیگری هم وجود دارد.

در پایان دوبرهان مهم دکارت در باب وجود خداوند را بیان می کنم:
برهان اول:
(( وجود را نمی توان از ذات پروردگار جدا کرد، درست همان طور که نمی توان تاین واقعیت را که مجموع سه زاویه ی مثلث برابر با 180 درجه است از جوهر مثلث تفکیک کرد، یا فکر وجود یک کوه را از وجود یک دره، لذا عقیده به وجود خدایی کامل که لاوجود باشد یعنی فاقد وجه معینی از کمال باشد، همان قدر بی معناست که تصور وجود کوهی که فاقد دره باشد))
برهان دوم در چهار بند ارائه شده است:
الف) این واقعیت که من شک می کنم ثابت می کند که هستی ناکاملی هستم.
ب) تنها در صورتی می توانم بدانم ناکامل ام که فکر کمال را درک کنم.
ج) تصور من از کمال فقط می تواند از یک چیز نشات بگیرد، ( هیچ چیز نمی تواند از علت خود کامل تر باشد، و در تجربه ی عملی من هیچ چیز آن قدر کامل نیست که علت خطور فکر کمال در ذهن من باشد.)
د) بنابراین یک هستی کامل(خدا) وجود دارد. ( که فکر کمال را به ذهن من متبادر می کند)
در نتیجه دو برهان فلسفی مهم دکارتی عبارتند از:
1- من شک می ورزم، پس وجود دارم.
2- من شک می ورزم، پس خداوند وجود دارد.

  
  

تصویر



توماس هابز (Thomas Hobbes):


توماس هابز(1679-1588) نیز معاصر دکارت و درگیر مسائلی مشابه او بود.
هابز یک پیرمرد خنزرپنزر پرخاشجو بود که همه ی عرصه ها سر می کشید. ( او با تکیه بر تجربیاتی که در ریاضی کسب کرده بود مدعی شد که مساله تربیع دایره و تعکیب کره را حل کرده است)
وی در مقاطع مختلف علیه همه ی احزاب سیاسی در بریتانیا موضع گیری کرد و سرانجام مجبور شد به فرانسه بگریزد.
هابز با پیاده کردن و برچیدن بساط ثنویت گرایی، به سادگی معضل دوگانه گرایی دکارت را حل کرد. او با چنان صدای بلندی به دفاع از ماده گرایی مکانیستی برخاست که یادآور اتم گرایی دمکریتوس بود، و به این ترتیب یک سمت نمودار دکارتی را مردود شمرد، همچنین با خداناشناسی به ظرافت پنهان شده است.

ش (( جوهر نامتناهی)) دکارت نیز رد کرد.
از نظر هابز تنها چیزهایی که در واقعیت وجود داشتند، اجسام در حال حرکت بودند. به رغم این دعوی که (( در همه جا تنها اجسام وجود دارند)) هابز عملا وجود اندیشه را نفی نمی کرد، بلکه آن را صرفا (( خیالات)) سایه های فعالیت مغز و پدیده هایی زودگذر می دانست که بر نظام جسمانی تاثیری ندارند.
به همین ترتیب، هر چند (( جبر باور determinist)) بود، اما مانند رواقیون و قدیس آگوستین (( جبر باور نرم )) بود. ( جبر باور نرم عقیده دارد که آزادی و جبر با هم سازگارند).
پذیرش آزادی معنی دار بود، مشروط به آن که منظور از آن (( حرکت بدون مانع)) باشد.( آب در یک مجرا ضرورتا و آزادانه به سمت پایین جریان می یابد).

فلسفه ی هابز بسیار بدبینانه است.
هر موجود زنده ای از قوانین بقای فردی تبعیت می کند، بنابراین همه ی کنش های انسانی تحت تاثیر منافع شخصی و تلاش برای کسب قدرت قرار دارند.

نوع دوستی فکر بدی نیست، بلکه تنها نمایش موجوددر شهر است:
(( هدف از اقدامات داوطلبانه ی هر آدمی، دست یافتن به چیز خوبی برای خود اوست))
بیشترین معروفیت هابز به فلسفه ی سیاسی او مربوط می شود که تحت تاثیر نظریه ی خودپرستانه ی انگیزش قرار دارد.
او دولت را هیولایی مصنوعی می دانست که اندک آزادی موجود در طبیعت را محدود می کند و فرد را زیر سیطره ی خود در می آورد، اما در مقایسه ی آن با (( وضع طبیعی state of nature)) که زیر سیطره ی تقدس و ترس قرار دارد، (( هر انسان دشمن هر انسان است)) و زندگی (( تنها، فقیر، شکننده، خشن و کوتاه)) است، وجود دولت را امری موجه می دانست.

در وضعیت طبیعی، نه قانون وجود دارد، نه اخلاق و مالکیت، بلکه تنها (( حق طبیعی natural right)) وجود دارد، حق صیانت از خود با استفاده از هر وسیله ای که در دسترس قرار دارد، از جمله قهر و کشتار.
به عنوان مثال:
اگر دو نفر در جزیره ای دورافتاده گرفتار شوند و به اندازه ی کافی نارگیل برای خوردن نداشته باشند، در این صورت هیچ یک از آنها جرأت پشت کردن به دیگری یا خوابیدن را نخداهد داشت، زیرا از آن بیم خواهد داشت که طرف مقابل با صخره ای بر سرش بکوبد تا همه ی نارگیل های موجود را تصاحب کند.
اما چنانچه هر دو عاقل باشند به این نتیجه می رسند که محتمل ترین راه بقای آنها این است که توافق کنند از اعمال خشونت علیه یکدیگر بپرهیزند و در تصاحب نارگیل ها با هم سهیم شوند.
مشکل این است که در هر صورت اگر یکی از طرفین بتواند راهی پیدا کند که این پیمان را بشکند، در این صورت هیچ دلیلی وجود ندارد که از انجام این کار خودداری کند.

لذا آنها برای آن که یکدیگر را مورد تعرض قرار دهند، دلایل کافی در دست دارند.
به رغم توافقی که با هم کرده اند باز هم هیچ یک جرأت چشم بر هم گذاشتن ندارند.
برای رسیدن به یک راه حل لازم است که نفر سومی پیدا شود، و دو نفر اول همه ی سنگ های موجود و حق خود را برای اعمال قهر به نفر سوم بسپارند.
در عوض نفر سوم قول بدهد که از قدرت مطلق خود برای تضمین وفاداری دو نفر اول به پیمانشان با یکدیگر استفاده کند.( او می تواند یک پادشاه یا پارلمان باشد و در هر حالت منشا اقتدار است).

این همان ((قرارداد اجتماعی )) معروف هابز است.
او به این نتیجه رسیده بود که هیچ چیز نمی تواند مانع از سوء استفاده ی فرمانروای جدید از قدرت شود.
اما عقیده داشت که دولت حتی با در نظر گرفتن سوء استفاده ی ناگزیرش از قدرت، بهتر از هراس های ناشی از هرج و مرج در (( وضعیت طبیعی)) است.


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >