مقصود فرمانبرداری از خدا و شناخت امام است . [امام صادق علیه السلام می فرماید]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :81
کل بازدید :83028
تعداد کل یاداشته ها : 109
03/12/25
7:1 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید[0]
خوشحال می شوم سوالات علمی خود را بپرسید.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
خرداد 94[104]
عمل گرایی، سنت تحلیلی و سنت پدیدارشناختی پس از آن
قرن بیستم



عمل گرایی

بد نیست که از اروپای کهن خارج شویم و به دیدار عمل گرایان قدم به دنیای جدید بگذاریم.
عمل گرایی یا مکتب اصالت عمل، نخستین سهم آمریکایی ها به تاریخ فلسفه است که در عین حال قرن نوزدهم را با پلی به قرن بیستم متصل می کند.
چارلز پیرس(1914-1839) منطق دان ومعناشناس، اصطلاح عمل گرایی (پراگماتیسم) را ابداع کرد و منظورش از این اصطلاح نامگذاری روشی بود که شفاف سازی اندیشه را هدف اصلی خود قرار داده بود.

پیرس نتیجه گرفت که:
باورها به تولید عادت ها منجر می شوند، و روش تفکیک باورها، مقایسه ی عادت هایی است که آنها تولید می کنند.
بنابراین باورها قواعد عمل اند و معنای خود را از عملی می گیرند که خود قواعد آن را تشکیل می دهند.
عمل گرایی از دیدگاه واضعان آن، نوعی تجربه گرایی ریشه ای بود و پاره ای دعاوی پیرس یادآور دیدگاه های برکلی بود.

  
  
تصویر



جرمی بنتام (Jeremy Bentham):

جرمی بنتام نامتعارف که پیکر مومیامی شده ی او با لباس کامل هنوز هم بر گردهمایی هایی هیأت امنای یونیورسیتی کالج لندن سایه می افکند، به این نتیجه رسید که همه ی نظریه ها، از جمله نظریه های اخلاقی و سیاسی، باید ریشه در واقعیات تجربی داشته باشند.
او مدعی بود که در عرصه ی علوم انسانی، اصل لذت باید در رأس این واقعیت قرار بگیرد.

به عبارت دیگر همه ی تحلیل های رفتار انسان، و همه ی توصیه هایی که برای تغییر رفتار او می شود باید با عنایت به این واقعیت آغاز شود که انسان ها با انگیزه ی میل به لذت و پرهیز از درد به حرکت در می آیند.
البته بنتام در این شیوه ی تفکر بی شباهت به هابز نبود، اما نتیجه گیری هایش بسیار لیبرال تر از او بود.
این آموزه که تنها لذت می تواند یا باید ارزش داشته باشد، لذت جویی(hedonism) نا میده می شود.

  
  
تصویر



فردریش لودویگ گوتلب فرگه (Friedrich Ludwig Gottlob Frege):

در شهر ینا در مرکز آلمان با هم میهن هگل، گوتلب فرگه(1925-1848) روبه رو می شویم، که کارش از جمیع جهات در نقطه ی مقابل کار هگل قرار دارد.
دیدگاه های فرگه نشانگر دورانی است که ((سال های وحشی فلسفه)) نامیده شده است.
فرگه در دفتر کارش، در گروه ریاضی دانشگاه ینا، در انزوایی نسبی به سختی کار می کرد و سعی داشت مسایل مربوط به مبانی حساب را حل کند که در آن زمان به نظر می رسید که ارتباط چندانی با فلسفه نداشته باشند.
اما تلاش های او برای اثبات فرضیه های ریاضی اش باعث شد به تدوین یک نظریه عمومی معنا بپردازد که نهایتا بر تاریخ فلسفه تاثیر بسزایی داشت.

فرگه در حال جهان را ترک کرد که نمی دانست تلاش های نخستین گام های تکوین فلسفه ی تحلیلی و خود او پیشتاز این فلسفه بوده است.
بنیان گذاران فلسفه ی تحلیلی از جمله فرگه، در مقابل ایده آلیسم علمای متافیزیک از نوعی واقع گرایی دفاع می کردند.
این دیدگاه که یک دنیای مادی واقعی در بیرون وجود دارد که می توان با استفاده از شعور متعارف و زبان معمولی، یا از رهگذر بررسی های علمی، آن را به درستی درک کرد.
بسیاری از فلاسفه ی تحلیلی در نهایت وظیفه ی تولید نظریه های فلسفی را به کلی کنار گذاشتند و به این فکر رسیدند که کار فلسفه صرفا تحلیل معنا است.

شماری از فلاسفه ی تحلیلی به این نتیجه رسیدند که وظیفه ی اصلی آنها تحلیل مفهومی ویژگی های گیچ کننده ی فلسفی زبان های طبیعی، یعنی تحلیل کعنای مفاهیمی است که در گفتار روزمره به کار گرفته می شوند.
مفاهیمی از قبیل ذهن، جسم، دریافت حسی، وظیفه، هنر و عدالت.
عده ای دیگر وظیفه ی فلسفه را تحلیل زبان می دانند.
از دیدگاه فرگه، پرسش های مربوط به معنا نهایتا به پرسش های مربوط به منطق ختم می شوند.

  
  

تصویر

جان استوارت میل (John Stuart Mill):


جان استوارت میل که در پیروی محض از اصول بنتامی بزرگ شد، پس از ابتلا به یک بیماری عصبی در سن بیست و یک سالگی، در مورد جنبه های معینی از این دیدگاه دچار تردید شد.
یکی از مواردی که باعث نگرانی خاطر او می شد، تصمیم گیری هایی از نوع به ساحل رفتن، شیمی خواندن و یا شش بسته آبجو، یک غزل واره ی شکسپیری بود.

اگر آدمهای معمولی در مقابل این انتخاب قرار می گرفتند که میان خواندن یک شعر رنسانسی و نوشیدن آبجو و تماشای تلویزیون یکی را انتخاب کنند...طبیعی است که چنانچه آنها شعر خواندن یا تماشای فوتبال را دوست نداشته باشند نمی توانید آنها را وادار به این کار کنید.
اما در دمکراسی و به موجب اصل ((هر نفر یک رای)) اگر از مردم بخواهید که میان انجام هزینه های عمومی برای آموزش شکسپیر در دانشگاه یا استرداد بخشی از مالیات دریافتی توسط دولت یکی را انتخاب کنند چه خواهد شد؟

میل از وقوع بدترین اتفاق ها بیم داشت و آن را نشانه ی بدی برای پیشرفت تمدن می دانست. چنانچه محاسبه ی خرسندی را راهنمای خود قرار دهیم، شاید گرفتار بدترین انتخاب ها شویم، و غلت زدن در گل و خاک در مرتبه ای بالاتر از فلسفه قرار بگیرد.
میل این مساله را به این صورت حل کرد که تنها کسانی می توانند در مورد دو تجربه ی متقابل داوری کنند و به یکی از آنها رأی دهند که قابلیت لازم برای این کار را داشته باشند.

نتیجه گیری میل این بود که:
(( انواعی از لذت مطلوب تر و ارزشمندتر از انواع دیگرند))
میل مدعی بود که با کنار گذاشتن محاسبه ی خرسندی، لذت را نه فقط بر حسب جنبه های کمی، بلکه برحسب جنبه های کیفی آن تحلیل می کند.


  
  
تصویر



کارل هاینریش مارکس (Karl Heinrich Marx):


هنگامی که کارل مارکس(1883-1818) در میانه ی دهه ی 1830 به عنوان دانشجوی جوان فلسفه وارد دانشگاه برلین شد، پنج سال از مرگ هگل بر اثر ابتلا به وبا می گذشت، اما روح او بر همه جا فرمانروایی می کرد.
فلسفه ورزیدن در آلمان در دهه 1830 به معنای پرداختن به فلسفه ی هگلی بود.
با وجود این، هگلی ها در مورد این که (( فلسفه ورزیدن)) واقعا چیست اتفاق نظر نداشتند. در واقع آنها به دو اردوگاه متخاصم تقسیم شدند:
هگلی های چپ
هگلی های راست
هگلی های راست قرائت ارتدوکس تری از هگل ارائه می دادند و عمدتا از اعضای محافظه کارتر نسل خود تشکیل می شدند. آنها در وهله ی اول به مطالبی علاقه داشتند که هگل درباره ی دین و اخلاق بیان کرده بود.

چپ ها از فیلسوفان جوان تر و تندروتر تشکیل می شدند و گاهی اوقات خود را هگلی های جوان می نامیدند. آنها غالبا به بسط مطالبی علاقه داشتند که آنها را مفاهیم هنوز تکوین نیافته ی هگلی درباره مسایل اجتماعی و سیاسی می شمردند.
به عقیده ی آنها اندیشه های هگل آن گونه که خود او آنها را می فهمید نادرست بود، اما در آنها حقیقتی پنهان وجود داشت که باید آشکار می شد.
نیازی به گفتن ندارد که مارکس تحت تاثیر هگلی های چپ قرار گرفت.
برجسته ترین چهره ی هگلی های چپ لودویگ فویرباخ(1872-1804) بود که کتابش با عنوان ((جوهر مسیحیت)) به کتاب مقدس یک نسل از جوانان پیشرو آلمان تبدیل شد.
کتاب فویرباخ که نوعی تحلیل انسان شناختی از دین بود، حاوی صورت نعکوس شده ی یکی از امدیشه های کلیدی هگل بود.
به گفته ی هگل ((انسان، خدای از خود بیگانه)) است. فویرباخ این گزاره را معکوس کرد و گفت ((خدا، انسان از خود بیگانه)) است. به عبارت دیگر، تصور خدا، صورت واژگون شده ی تصور انسان است.
مارکس بر این نظر بود که هر گونه تغییری باید از سطح شکل بندی های مادی آغاز شود.

او بر این عقیده بود که:
فلاسفه فقط جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کرده اند، اما کاری که باید انجام گیرد تغییر آن است.
به عقیده مارکس هنگامی که خانواده دستخوش انقلاب شود(خانواده تصویر آینه ای جامعه است) تصور خانواده مقدس به سادگی از میان خواهد رفت.
به برچیدن بساط دین نیازی نیست، چرا که خودش به سادگی منحل خواهد شد، زیرا دین نشانه ی از خودبیگانگی و گاهی اوقات حتی اعتراض علیه آن است.
این گفته ی مارکس که ((دین افیون توده هاست)) غالبا خارج از متن نقل و بد فهمیده شده است، آنچه که او واقعا می گوید این است که:
(( رنج دینی در عین حال بیان رنجی واقعی و اعتراض علیه رنج واقعی است. دین آه انسان ستمدیده، قلب دنیای بی رحم، وروح یک موقعیت بی روح است. دین افیون توده هاست))
در این جا واژه ی افیون اشاره به خاصیت این دارو در تسکین درد است.

مارکس عقیده داشت که ماهیت انسان، تولید کننده بودن است. به گمان مارکس، ما بنا بر ضرورت خلق می کنیم. او عنوان انسان سازنده(homo faber) را بر انسان اندیشه ورز(homo sapiens) ترجیح می داد، زیرا دانستن ما وابسته به فعالیت مان است.
به عقیده مارکس ما تا حدود زیادی همان چیزی هستیم که می سازیم.
ما محصولات خود را تولید می کنیم و محصولات مان ما را باز تولید می کنند.
ذهن ما شروع به گرفت ویژگی اشیایی می کند که تولیدشان می کنیم. چنانچه به شیوه هایی تکه پاره و قطعه قطعه تولید کنیم، به ((خودی)) تکه پاره و قطعه قطعه تبدیل می شویم. چنانچه اشیاء بی فایده تولید کنیم، خود نیز به انسان هایی بی فایده بدل خواهیم شد.
به علاوه بیگانگی هنگامی اتفاق می افتد که محصولی که یک کارگر تولید می کند، در خدمت منافع شخصی دیگر قرار گیرد، و وارد یک نظام اقتصادی شود که به جای نیازهای انسانی، آمال آزمندان را برطرف سازد.

مهم تر از همه (( کار بیگانه شده)) هنگامی اتفاق می افتد که محصول کار کارگر همچون یک نیرئی بیگانه و زیان آور به او باز گردد.
مارکس فلسفه ی خود را به منظور تبدیل ایده آلیسم هگل به نوعی ماتریالیسم ابداع کرد.
مارکس مقوله ی کلیدی خود را نه از فیزبک، بلکه از اقتصاد گرفت. او تلاش خود را بر تبیین واقعیت انسانی متمرکز کرد، نه کل واقعیت.
او از یک الگوی تحلیلی بهره گرفت که دارای یک زیربنا و یک روبنا بود. به عقیده او زیربنای دنیای اجتماعی، مادی اند:
منابع طبیعی، ابزار تولید، ابزار توزیع و نیز مناسبات کاری میان انسان ها در این سطح قرار می گیرند.
بر روی این زیربنا، سطح دیگری قرار دارد که از مناسبات اجتماعی معین دیگری از قبیل ترتیبات حقوقی و سیاسی تشکیل می شود، و بر فراز آن سطح دیگر به نام ((فرهنگ والا)) قرار دارد که شامل ویژگی های اجتماعی از فبیل هنر، دین، اخلاق، شعر و فلسفه است.
او بعدا این را پذیرفت که روبنای اندیشگی و زیربنای مادی بر هم تاثیر می گذارند، هرچند در تحلیل نهایی زیربنا وجه غالب است.

بر مدل ماتریالیستی زیربنا/روبنای مارکس، باید تفسیر دیالکتیکی او از زیربنا را نیز افزود.
تملک ثروت مادی یک جامعه به وسیله ی گروه خاصی از مردم، به طور خودکار نوعی نظام طبقاتی ایجاد می کند، طبقه ی مالک (دارندگان) و طبقه ی تحت کنترل آنها(تهیدستان).
چون منافع این دو طبقه همواره در تقابل با یکدیگر است، همواره در تعارض دایم با هم خواهند بود.
در سطر تول بیانیه ی کمونیست مارکس اعلام می کند:
(( تاریخ کلیه ی جوامع موجود تا امروز، تاریخ مبارزه ی طبقاتی است))
به گفته ی مترکس دو نوع طبقه مالک سرمایه دار(بورژوازی) و طبقه ی کارگر (پرولتاریا) در جامعه وجود داشت. تاکید سرمایه داری بر رقابت، به عکس خود، یعنی انحصار منجر خواهد شد، پیامد این وضع، سقوط شماری از اعضای پیشین نخبگان اقتصادی به مرتبه ی تهیدستان خواهد بود.

نیاز دائم سرمایه داری به منابع تازه ی مواد خام، نیروی کار ارزان و محل ریختن زباله های تولیداتش، به جنگ های امپریالیستی در میان دولت های سرمایه داری منجر خواهد شد.
نیاز سرمایه داری به حل مساله بیکاری، باعث تزریق پول بیشتر در نظام و بروز تورم خواهد شد.
و ناز به حل مساله تورم باعث افزایش بیکاری حواهدشد، مارکس عقیده داشت که این تناقضات درونی سرمایه داری، همراه ناآرامی های توده ای ناشی از بدبختی فزاینده ی تهیدستان باعث خواهد شد که به طور همزمان نظام سرمایه داری فرو بریزد و طبقه کارگر دست به طغیان بزند.
نتیجه ی این وضع، استقرار ((دیکتاتوری پرولتاریای)) معروف مارکس خواهد بود.

  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >